ابوداود حافظ
[اَ وو دِ فِ] (اِخ) او راست: کتاب الدعوات. کتاب الزهد.
ابوداود حفری
[اَ وو دِ حَ فَ] (اِخ)عمربن سعد کوفی. محدث است. و رجوع به عمر بن سعد شود.
ابوداود حکم
[اَ وو دِ حَ کَ] (اِخ)محدث است و عبادبن العوام از او روایت کند.
ابوداود طهوری
[اَ وو دِ طَ هَ] (اِخ)ابن عیسی بن مسلم. او از ابوالجارود روایت کند.
ابوداود مازنی
[اَ وو دِ زِ] (اِخ) عمیربن عامر. صحابی است و در جنگ بدر و احد حاضر بوده است. بعضی نام او را عمرو گفته اند.
ابوداود مدنی
[اَ وو دِ مَ دَ] (اِخ) او از ابن عمر و از او عبدالرحمن بن ابی القاسم روایت کند.
ابودبیه
[اَ دُبْ یَ] (اِخ) نام شاعریست از عرب.
ابودثار
[اَ دِ] (ع اِ مرکب) بیت ابی دثار؛ کِلّه. (المزهر).
ابودثار
[اَ دِ] (اِخ) یکی از فصحای عرب معاصر یحیی بن خالد. (از ابن الندیم). و در موضع دیگر گوید: ابودثار الفقعسی. از فصحاء عرب است.
ابودجانه
[اَ دُ نَ] (اِخ) سماک بن خرشه یا سماک بن اوس بن خرشه بن لوذان بن عبدودّبن ثعلبهء انصاری ساعدی خزرجی، ملقب به ذوالمشهره یکی از صحابهء رسول صلی اللهعلیه وآله. وی در غزوهء بدر و هم احد در رکاب رسول صلی اللهعلیه وآله وسلم بود و به روز احد...
ابودحاس
[اَ دِ] (ع اِ مرکب) داحِس. کژدُمه. داحوس. گوشه. عقربک. خوی درد. ناخن پال. ناخن خواره. و آن ورمی دردناک است که بر سر انگشت نزدیک ناخن پدید آید.
ابودحیه
[اَ دِحْ یَ] (اِخ) حوشب بن عقیل. محدث است و ابوداود سلیمان بن حرب از او روایت کند.
ابودخنه
[اَ دُ نَ] (ع اِ مرکب) مرغی است. (المزهر).
ابودخیله
[اَ ؟ لَ] (اِخ) او از ابن عمر و پسر ابودخیله از پدر روایت کند.
ابودراج
[اَ دُرْ را] (اِخ) علی بن محمد. محدث است.
ابودراس
[اَ دِ] (ع اِ مرکب) شرم زن. (المزهر).
ابودراس
[اَ دِ / اَ دَرْ را ؟] (اِخ)اسماعیل بن دراس. محدث است و عبدالصمدبن عبدالوارث کوفی از او روایت کند.
ابودراص
[اَ دِ] (ع ص مرکب) احمق. || ضعیف. (المزهر).
ابودردا
[اَ دَ] (اِخ) (چاه...) نام موضعی بجنوبی فارس نزدیک گنبد قاضی.
ابودره
[اَ دُرْ رَ] (اِخ) نام قریه ای به مصر.
