جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه کبد: (تعداد کل: 11)
کبد
[کَ] (ع مص) بر جگر کسی زدن. (منتهی الارب). چیزی بر جگر زدن. (زوزنی). بر کبد کسی زدن و بقولی اصابت به کبد کسی. (از اقرب الموارد). || آهنگ کسی نمودن. (منتهی الارب). آهنگ کاری کردن. (از اقرب الموارد). || دشوار گردیدن سرما بر قوم و تنگ کردن آنها را....
کبد
[کَ / کِ(1)] (ع اِ) جگر و گاه مذکر آید. ج، اکباد و کُبود. (منتهی الارب). || امعائی که برای جدا کردن صفرا درست شده، مؤنث است و فراء گفته مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج، اکباد، کبود. و جمع اخیر کم آمده است. (از اقرب الموارد).
(1) -...
(1) -...
کبد
[کِ] (ع اِ) رجوع به کَبد شود.
کبد
[کَ بَ] (ع اِمص) بزرگی شکم. (منتهی الارب). || (اِ) سختی و دشواری. منه قوله تعالی : لقد خلقنا الانسان فی کبد.(1) (منتهی الارب). رنج و سختی معیشت. (ترجمان علامه جرجانی ص 81) :
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز و «لااقسم» بخوان تا «فی کبد»(2)
از کبد فارغ شدم با روی...
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز و «لااقسم» بخوان تا «فی کبد»(2)
از کبد فارغ شدم با روی...
کبد
[کَ / کَ بَ] (ص) گوشت آور و فربه. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). فربه باشد که در مقابل لاغر است. (برهان)(1).
(1) - در لغت فرس ص 85 آمده: «کبد، لحیم باشد، دقیقی (طوسی) گفت :
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا بکار نیاید سریشم و کبدا.
و مراد از لحیم...
(1) - در لغت فرس ص 85 آمده: «کبد، لحیم باشد، دقیقی (طوسی) گفت :
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا بکار نیاید سریشم و کبدا.
و مراد از لحیم...
کبد
[کَ بَ] (ع مص) دردناک گردیدن جگر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بزرگ شدن شکم. (ناظم الاطباء).
کبد
[کَ بِ] (ع اِ) میانهء چیزی. || شکم و درون بتمامی. || معظم هر چیز. || ما بین دو طرف علاقهء کمان. || به اندازهء یک ذراع از میان کمان یا قبضهء آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): یقال ضع السهم علی کبدالقوس. (منتهی الارب). || پهلو. (منتهی الارب) (از...
کبد
[کَ بِ] (ع اِ) جگر. ج، اَکباد و کُبود. (منتهی الارب). رجوع به جگر شود.
- امّ وجع الکبد؛ گیاه باریکی است که میش آن را دوست دارد، گلش خاکی رنگ و در غلاف مدوری است، برگهایش بسیار ریز و خاکی رنگ می باشد. (از اقرب الموارد). افنیقطس است و مؤلف...
- امّ وجع الکبد؛ گیاه باریکی است که میش آن را دوست دارد، گلش خاکی رنگ و در غلاف مدوری است، برگهایش بسیار ریز و خاکی رنگ می باشد. (از اقرب الموارد). افنیقطس است و مؤلف...
کبد
[کَ بِ] (اِخ) لقب عبدالحمید بن ولید، محدث است، جهت گرانی جسم وی. (منتهی الارب).
کبد
[کَ بِ] (اِخ) کوهی است سرخ مر بنی کلاب را. || سر کوهی است مر غنی را. (منتهی الارب).
- کبدالحصاه؛ شاعری است. (منتهی الارب).
- کبدالوهاد؛ موضعی است به سماوه. (منتهی الارب).
- کبدالحصاه؛ شاعری است. (منتهی الارب).
- کبدالوهاد؛ موضعی است به سماوه. (منتهی الارب).