ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) عبدالصمدبن علی بن محمد الشیانی (؟) البخاری. از مردم شیا قریه ای ببخارا از اصحاب رأی. وی از غنجار و غیر او حدیث کند. (معجم البلدان ذیل شیا).
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) عقبه بن وهب بن عقبه. محدث است.
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) علی بن حمزهء لغوی بصری. متوفی به سال 375 ه . ق. او راست: کتبی در لغت و بیشتر آن ردودی است بر لغویین دیگر مانند رد بر ابن درید و رد بر اصمعی و رد بر ابن حنیفهء دینوری در کتاب نبات و رد بر ابی...
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) عمروبن صبح. محدث است.
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) فضل بن حکیم السلمی الدلال. محدث است.
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) فضل بن دکین از موالی طلحه بن عبیدالله تیمی. وفات 119 ه . ق. او از فقهاء اصحاب حدیث است و از اوست: کتاب المناسک، کتاب المسائل فی الفقه. (ابن الندیم). و در کتاب الکنی بخاری آمده است که از ابراهیم شکستانی روایت کند و صاحب روضات...
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) قرقاره. رجوع به ابونعیم نصربن عصام بن المغیره شود.
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) محمودبن لبیدبن عقبه الانصاری. پدر او از صحابهء کرام است و خود او بزمان رسول صلوات الله علیه در مدینه متولد شد و در صحابی بودن او اختلاف است و بعضی او را از تابعین شمرده اند. و در روایت موثق است و به سال 96 ه...
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) ندیم. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: و چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک (نوشتکین) دل بباد داده بود در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن میدیده دل در آن بسته بود، این روز چنین افتاد که...
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) نصربن عصام بن المغیره المعروف بقرقاره. یکی از علماء و محدثین است. رجوع به ترجمهء ابونعیم احمدبن عبدالله بن احمدبن اسحاق بن موسی بن مهران شود.
ابونعیم
[اَ ؟] (اِخ) وهب بن کیسان. محدث است. و مالک از او روایت کند.
ابونمله
[اَ نَ لَ] (اِخ) عماربن معاذ انصاری صحابی بدری است و دیگر مشاهد را نیز دریافته و بخلافت عبدالملک مروان درگذشته است. بعضی نام او را معاذبن زراره گفته اند.
ابونمله
[اَ نَ لَ] (اِخ) معاذبن زراره. رجوع به ابونمله عماره بن معاذ شود.
ابونمی
[اَ نَ ما] (اِخ) محمد بن ابی سعیدبن علی بن قتاده. یکی از شرفای مکه از سلسلهء بنوقتاده و این سلسله از اولاد حسن بن علی ابیطالب علیهم السلام بوده اند. و ابونمی محمد مدت پنجاه سال شریفی مکه داشت از 652 ه . ق. و به سال 701 ه...
ابونمی
[اَ نَ ما] (اِخ) محمد ثانی. از بنوقتادهء شرفای مکه. او از 931 ه . ق. تا 992 ه . ق. منصب شرافت داشت و در هیجده سال آخر فقط نام شریفی با وی بود و پسر وی حسن زمام امر بدست داشت.
ابونمیر
[اَ نُ مَ] (اِخ) محدث است و از هیثم بن مالک روایت کند.
ابونمیله
[اَ نَ لَ] (ع اِ مرکب) سیاه گوش نر. ذکر عناق الارض. (المرصع). فرانق نر. پروانهء نر. قره قولاق نر.
ابونمیله
[اَ نُ مَ لَ] (اِخ) نمیلی یا نملی. او راست: کتاب الشذور فی مؤامرات الخلفاء والامراء. (ابن الندیم).
ابونواس
[اَ نُ] (اِخ) حسن بن هانی بن عبدالاول بن الصبّاح الحکمی الفارسی الاهوازی الشاعر المشهور. جدّ او از موالی جرّاح بن عبدالله حکمی والی خراسانست و اینکه در نسبت او را حکمی گویند بدین مناسبت است. محمد بن داودبن الجراح در کتاب الورقه آرد که مولد و منشأ ابونواس بصره...
ابونوح
[اَ] (اِخ) ابن الصلت. نام یکی از مترجمین و نقلهء بعربی است. (الفهرست ابن الندیم).
