جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه عمی: (تعداد کل: 10)
عمی
[عَمْیْ] (ع مص) روان گردیدن. (از منتهی الارب). روان گشتن و جاری شدن. (از اقرب الموارد). || کف برانداختن موج. (از منتهی الارب). کف و خاشاک برانداختن موج. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن شتر و کفک انداختن بر سر و جز آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||...
عمی
[عُمْیْ] (ع ص، اِ) جِ أعمی و عَمیاء. رجوع به اعمی و عمیاء شود :
من ندانم خیر الا خیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او.مولوی.
من ندانم خیر الا خیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او.مولوی.
عمی
[عَ ما] (ع مص) کور گردیدن. (از منتهی الارب). از بین رفتن تمام بینایی از هر دو چشم. (از اقرب الموارد). || رفتن بینایی دل. (از منتهی الارب). از بین رفتن بینش دل و نادان شدن. (از اقرب الموارد). رفتن بینایی قلب، یعنی ضلالت و غوایت و گمراهی. (ناظم الاطباء)...
عمی
[عَ] (ع ص) کور. مؤنث آن عَمیه است. ج، عَمون: رجل عمی القلب؛ شخص جاهل و نادان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عمٍ. رجوع به عم شود :
صدهزاران نام و آن یک آدمی
صاحب هر وصفش از صفی عمی.مولوی.
گویدش عیسی بزن بر من تو دست
ای عمی، کحل ضریری با منست.مولوی.
صدهزاران نام و آن یک آدمی
صاحب هر وصفش از صفی عمی.مولوی.
گویدش عیسی بزن بر من تو دست
ای عمی، کحل ضریری با منست.مولوی.
عمی
[عُ مَی ی] (ع ص مصغر) تصغیر و ترخیم أعمی. (از اقرب الموارد). || (اِ) لقیته سکه عمی؛ ملاقات کردم او را در نیمروز سخت گرم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). «عمی» را در اینجا نام گرما دانسته اند و برخی گویند که آن نام مردی است که در...
عمی
[عَمْ می] (ع اِ) مرکب از عم و یاء ضمیر متکلم وحده، یعنی عم من. عموی من. و آن لقب زیدالحواری تابعی است، زیرا هر کس از او چیزی می پرسید، وی می گفت: باید از عم خود سؤال کنم. (از منتهی الارب).
عمی
[عَمْ می ی] (ع ص نسبی) منسوب به عم، یعنی برادر پدر. ج، عمیّون. (ناظم الاطباء).
عمی
[عُمْ ما] (ع ص، ق) ترکناهم عمی؛ گذاشتیم ایشان را مشرف بر مرگ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
عمی
[عُمْ می ی] (ع ص) رجل عمی؛ مردی از مردم عامه، خلاف قصری. (از منتهی الارب). || مرد فرومایه و حقیر. (ناظم الاطباء).
عمی
[عَمْ ما] (اِخ) نام زنی است. (از منتهی الارب).