ابوحور
[ اَ ] (اِخ) جد عباس بن هاشم است.
ابوحی
[ اَ حَی ی ] (اِخ) مؤذن. او از نوبان و از او یزیدبن شریح روایت کند.
ابوحیان
[ اَ حَیْ یا ] (ع اِ مرکب) آب. (مهذب الاسماء). || فهد.
ابوحیان
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) مترجم و مصلح کتاب المجسطی با معاضدت سلم بأمر یحیی بن خالد برمکی بود و نیز نام او را ابوحسان آورده اند. رجوع به ابوحسان... شود.
ابوحیان
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) ابن حمادبن ابی حنیفه، امام اعظم است. (ابن الندیم).
ابوحیان
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) اثیرالدین محمد بن یوسف بن علی غرناطی اندلسی جیانی. یکی از ائمهء لغت عرب. اص بربری است. مولد او در غرناطه به سال 654 ه . ق. بوده است. مقدمات علوم را در همان شهر بیاموخت و سپس به شهرهای بلش(1) و مالقه و...
ابوحیان
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) سهیم بن نوفل. محدث است و او معروف به ابن عینیّه است.
ابوحیان
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن جعفربن حیان اصفهانی. رجوع به عبدالله... شود.
ابوحیان
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) یحیی بن سعیدبن حیان التیمی. محدث است.
ابوحیان الاشجعی
[ اَ حَیْ یا نِلْ اَ جَ ](اِخ) منذر. محدث است.
ابوحیان توحیدی
[ اَ حَیْ یا نِ تَ ](اِخ) علی بن محمد بن عباس. اص شیرازی یا نیشابوری یا واسطی یا بغدادی است. محب الدین بن النجار گوید: او صحیح العقیده بود و بعض دیگر نیز چنین گفته اند لیکن متأخرین او را بزندقه نسبت کنند، و ابن خلکان گوید او بداعتقاد...
ابوحیوه
[ اَ حَ یات ] (اِخ) شریح بن یزید الحضرمی. محدث است.
ابوحیه
[ اَ ؟ ] (اِخ) قیسی وادعی همدانی. کوفی. از تابعین است. او از علی و از وی ابواسحاق روایت کند. (تاریخ کبیر بخاری).
ابوحیه النمیری
[ اَ حَیْ یَ تِنْ نَ ](اِخ) شاعر عرب. دیوان او را سکری و اصمعی گرد کرده اند و دارای پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوحیهء کلبی
[ اَ حَیْ یَ یِ ؟ ] (اِخ) او از ابن عمرو سعد و از او ابوجناب روایت کند. (تاریخ کبیر بخاری).
ابوخارجه
[ اَ رِ جَ ] (اِخ) زیدبن ثابت بن الضحاک انصاری صحابی. رجوع به زیدبن ثابت، و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص238 شود.(1)
(1) - حبیب السیر، نشانه ای است برای کتاب حبیب السیر، چ 1 طهران.
ابوخازم
[ اَ زِ ] (اِخ) ابن ابی یعلی. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخازم
[ اَ زِ ] (اِخ) ابن یعلی. محدث است.
ابوخازم
[ اَ زِ ] (اِخ) ابن فراء. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخازم
[ اَ زِ ] (اِخ) احمدبن محمد بن صعلب. محدث است. (منتهی الارب).
