جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه جور: (تعداد کل: 6)
جور
[جَ] (ع مص) ستم کردن در حکم. || میل کردن از راستی در راه. || زنهار خواستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): جارَ؛ زنهار خواست. (منتهی الارب). || (اِ) ستم. (برهان) (مهذب الاسماء). مرادف جفا. (آنندراج). و با لفظ کشیدن و بردن و کردن و رفتن مستعمل. (آنندراج).
- جورآباد:ای که جورآباد...
- جورآباد:ای که جورآباد...
جور
[جَ / جُو] (اِ) نام یکی از خطوط جام جم که خط لب جام و پیاله باشد، و پیالهء جور بمعنی پیالهء مالامال است چه هرگاه حریف را دانسته پیالهء مالامال بدهند تا مست شود بیفتد و بی شعور گردد به او جور و ستم کرده خواهند بود. (برهان).
جور
(اِ) مثل. شبیه. سنخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوع. گونه. قسم. || جنس. || (ص) منظم. مرتب: ناجور؛ نامرتب. || هم آهنگ. (فرهنگ فارسی معین):جورشان با هم جور نیست؛ یعنی با هم هم آهنگی ندارند. || (معرب، اِ) معرب گور: بهرام جور؛ بهرام گور. (فارسنامهء ابن بلخی).
جور
(اِخ) معرب گور، شهری بپارس. (انساب سمعانی). گل جوری بدان منسوب است. (اقرب الموارد). شهری است از مضافات فیروزآباد و گل جوری بدان منسوب است. (منتهی الارب). و این جور شهری است اندر پارس که خرمتر از آن نیست با اسپرغمها و میوه ها و درختها و آبهای روان و...
جور
[جُ وَ] (اِ)(1) بالا که نقیض پایین و پشت است. (برهان).
(1) - طبری jur (بالا). (نصاب طبری ص267). گیلکی jor(بالا). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - طبری jur (بالا). (نصاب طبری ص267). گیلکی jor(بالا). (حاشیهء برهان چ معین).
جور
[جِ وَرر] (ع ص) سخت و بد: غَیْثٌ جِوَرٌّ؛ باران سخت و بد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): سیل جور؛ سیل مفرط کثیر. (ذیل اقرب از اساس).