جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حکیم: (تعداد کل: 19)
حکیم
[حَ] (ع ص، اِ) دانا. (غیاث). فرزانه. (مفاتیح العلوم) (فرهنگ اسدی). فرزان. خردپژوه. داننده. خردمند. دانشمند. || درست کار. (مهذب الاسماء) (السامی) (زوزنی). کنندهء کارهای سزاوار. || درست گفتار. (دهار) (السامی) (مهذب الاسماء). || راست گفتار. || راست کار. (دهار) (غیاث). راست کردار. استوار. (مهذب الاسماء). استوارکار. (دهار) :
همان رنج...
همان رنج...
حکیم
[حَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء) : حکیم حکیمان خداست؛ یعنی شفای بیماران او تعالی بخشد.
هیچکسی نیست ز زیبا و زشت
کش نه حکیم از پی کاری سرشت.
(از جنگ زهرالریاض).
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
دست در دامن عفوت...
هیچکسی نیست ز زیبا و زشت
کش نه حکیم از پی کاری سرشت.
(از جنگ زهرالریاض).
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
دست در دامن عفوت...
حکیم
[حَ] (اِخ) یکی از متأخران شعرای ایران است. از اهالی مشهد بوده و در سالهای 1100 ه . ق. میزیسته. یک دیوان مشتمل بر اشعار فارسی و عربی و یک مثنوی دارد.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن احوص سغدی، مکنی به ابی حفص. یکی از علمای موسیقی ایران. وی از مردم سغد بود و از آنجا ببغداد شد. و خوارزمی در مفاتیح العلوم گوید: استادی در موسیقی است از مردم سغد و در سال سیصد از هجرت در بغداد آلت موسیقی معروف بشهروز [...
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن امیه. یکی از صحابیان و شاعران است. وی از ابتدای ظهور اسلام در مکه ایمان آورد و قوم خود را از کینه و عداوت نسبت بحضرت رسول(ص) منع و ملامت میکرد.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن جبله. از بین عبدالقیس [ متوفای 36 ه . ق. ] یکی از صحابیان است او اگرچه پیغمبر اکرم (ص) را زیارت و درک کرده ولی این شرف در هنگام صغر سن بوده و از این رو راوی حدیث واقع نشده است وی بعداً در بصره اقامت...
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن حِزام، مکنی به ابوخالد [ متوفای 50 ه . ق. ] از صحابیان است و پدر او حزام نیز صحابی بود. وی بر جنازهء عثمان نماز کرد. (حبیب السیر چ سنگی قدیم ج1 ص174، 239). حکیم بن حزام بن خویلدبن اسدبن عبدالعزی از طایفهء قریش و برادرزادهء...
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن حزن. یکی از صحابیان است. وی با پدرش در زمان فتح مکه اسلام آورد و هر دو در جنگ یمامه بشهادت رسیدند.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن دینار، مکنی به ابی طلحه. محدث است.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن سعد، مکنی به ابی یحیی. محدث است.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن طفیل طایی. از دلاوران دورهء امویان است که در قتل امام حسین(ع) شرکت داشت. و در زمان مختار ثقفی او را گرفتند و شیعیان آن قدر بسوی او تیر رها ساختند که بدنش مانند خارپشت گردید. [ به سال 66 ه . ق. ] . (الاعلام زرکلی...
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن طلیق بن سفیان بن امیه قرشی. از صحابیان است.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن عطا، ملقب به مقنع. صاحب حبیب السیر گوید: حکیم بن عطا ساحری ماهر و مشعبدی فاجر بود و بقصر قامت موصوف و بکراهت هیأت معروف، بنا برآنکه طوائف انسان صورت زشتش را نبینند، چهره ای از طلاء احمر ترتیب کرده بر روی خود میکشید و بدان سبب...
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن عمیرالشامی، مکنی به ابی الاحوص. محدث است.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن عیاش، معروف به اعور کلبی. وی شاعری نیکو بود، و در دمشق به بنی امیه پیوست و در مزه سکونت جست آنگاه بکوفه منتقل گشت. میان وی و کمیت بن زید مفاخره بود. اسامه خال اعور معاویه را بیامد وی بدو گفت: برای خود منزلتی بگزین. او...
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن قیس بن سنان التمیمی. یکی از صحابه است در زمان حیات حضرت رسول(ص) تولد یافت و احادیثی از پدر خود روایت میکند. (الاصابه).
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن معاویه. صحابیست.
حکیم
[حَ] (اِخ) ابن منصور واسطی خزاعی، مکنی به ابی سفیان. محدث است.
حکیم
[حَ] (اِخ) محمدتقی. از افاضل اوایل قرن حاضر (چهاردهم هجری) است و تألیفاتی دارد. او راست: 1- جنه السلاطین، در تاریخ پادشاهان فرس. 2- گنج دانش. (الذریعه ج5 و ریحانه الادب ج1 ص336).