حکیم
[حَ] (ع ص، اِ) دانا. (غیاث). فرزانه. (مفاتیح العلوم) (فرهنگ اسدی). فرزان. خردپژوه. داننده. خردمند. دانشمند. || درست کار. (مهذب الاسماء) (السامی) (زوزنی). کنندهء کارهای سزاوار. || درست گفتار. (دهار) (السامی) (مهذب الاسماء). || راست گفتار. || راست کار. (دهار) (غیاث). راست کردار. استوار. (مهذب الاسماء). استوارکار. (دهار) :
همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن حکیمان و دانندگان.فردوسی.
حکیمان زمانه راست گفتند
که گردد جاهل اندر عشق کامل.منوچهری.
چون بوذرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت... (تاریخ بیهقی). ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموزد. (تاریخ بیهقی ص341). از دین پدران خود چرا دست برداشتی و حکیم روزگاری، بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی ص340). از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی. (تاریخ بیهقی ص338). گفتند: ای حکیم ترا پشمینهء سطبر و بند گران و جائی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه بر جای است. (تاریخ بیهقی ص341). دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. (تاریخ بیهقی ص340). مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی ص340).
بستهء و خسته زلف تو بود مرد حکیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص389).
چه گفتند آن حکیمان سخن گوی
که بردند از ملایک در سخن گوی.
ناصرخسرو.
حکمت آموز و هنر جوی نه تعطیل که مرد
نه بنام است همی بلکه به معنی است حکیم.
ناصرخسرو.
چیز ناموجود کی جوید حکیم.ناصرخسرو.
با تو میگوید آن حکیم ولی
کاول الفکر آخرالعمل.اوحدی.
-امثال: حکیما چو کس نیست گفتن چه سود.
فردوسی.
|| کندا. خردپژوه. فیلسوف. (فرهنگ اسدی). دانای علم حکمت. خداوند جمیع علوم حکمت. (آنندراج) (غیاث). اهل معقول. حکمی: حکیم اطلاق میشود بر کسی که در علم حکمت استاد و صاحب هیأت مذکوره [ منظور تعریفی است که از حکمت در ضمن معانی آن شده است ] و صاحب برهان باشد. لفظ حکیم بر حکماء جمع بسته شود. بدانکه بزرگترین نیکبختی و بلندترین مرتبه مر نفس ناطقه را شناسائی آفرینندهء جهان و آنچه در اوست از صفات کمال و پاک بودن او از هر گونه عیب و نقص و پی بردن بدانچه از او تعالی شأنه از آثار و افعال در نشائین دنیا و آخرت صادر و ناشی می شود میباشد. و این معرفت و شناسائی صورت نپذیرد مگر بوسیلهء پیمودن یکی از این دو طریق: یکی طریقهء اهل نظر و استدلال است. و آن پیروان ملتی از ملل پیمبران صلواه الله علیهم باشند که آنان را متکلمان گویند و اگر پیرو ملتی نبودند، آنها را حکماء مشائیان خوانند و سبب ملقب شدن آنان بدین لقب آن است که صاحبان این طریقه، در آغاز امر در رکاب افلاطون(1) پیاده میرفتند و بطریق مباحثه علم و حکمت را از آن دانشمند نامی می آموختند و فرامیگرفتند. طریقهء دوم طریقهء ارباب ریاضت و مجاهدت است و پیروان این طریقه اگر در ریاضت خود با اصول شریعت موافقت ورزیدند آنان را صوفیهء حقیقی متشرع گویند. و اگر با آداب شریعت ناموافق بودند، آنها را حکماء اشراقیان خوانند(2) و وجه تسمیهء آنان به اشراقیان آن است که باطن خویش را با باطن افلاطون پیوستگی داده دلهای خود را بصفاء ریاضت و مجاهدت مصفی و روشن ساختند بنحوی که گوئی در محفل آن دانشمند حاضر هستند. و با آنکه در عالم هزاران مرحله از مراحل این جهان از او دورند باطن خویش را متوجه باطن آن حکیم الهی ساختند و بدین وسیله علوم و معارف را بدون مباحثه و مناظره از باطن او فراگرفتند. پس برای روندگان این دو راه برای هر راهش دوطایفه ایجاد گردید. حاصل و نتیجهء طریق اول، استکمال نفس است بوسیلهء قوهء نظریه و ترقی در مراتب آن. و فائدهء آن که سرآمد سودهای دو جهانی است عقل مستفاد میباشد. و محصول طریقهء دوم استکمال نفس است بوسیلهء قوهء عملیه و ترقی در مراتب و درجات آن. و در درجهء سوم از این نیرو است که افاضه میشود بر نفس صور معلومات بر سبیل مشاهده، چنانچه در عقل مستفاد است و شرح آن در محل خود بیاید. هکذا فی شرح المطالع فی الخطبه. و در شرح اشراق الحکمه آورده است: که مراتب حکماء ده است. نخست دانشمند و حکیمی است الهی که در طریق معرفت خداوند صرف عمر کرده و دیگر نیازی به بحث و تنقیب در این راه ندارد مانند بیشتر از پیمبران و اولیاء از مشایخ طریقت مانند ابویزید بسطامی و سهل بن عبدالله تستری و امثال آنان از ارباب ذوق. دوم حکیمی است که هنوز در طریقت معرفت الهی مشغول بحث و تدقیق است. و این مرتبه عکس نخستین مرتبه باشد و در این مرتبه از متقدمین میتوان اکثر حکماء مشایین و از متأخرین ابونصر فارابی و ابوعلی سینا و پیروان آنان را بر سبیل مقال نام برد. سوم حکیمی است الهی که در بحث و غوررسی در طریق معرفتِ حق سالک است و این طبقه از کبریت احمر نایاب تر باشند. از متقدمین کسی را که بدین صفات متصف باشد نمیشناسم چه هرچند جماعتی را میشناسم که در بحث و تأله متوغل بوده اند، ولی توغل آنان منحصر در معرفت اصول و قواعد بوسیله برهان بوده بدون آنکه در فروع تفصیل مجمل و تمییز علوم بعضی را از بعضی رنجی برده باشند. و فقط ارسطو در این طریق رنجی متحمل شد و دیگر کسی پیروی او نکرد. چهارم و پنجم حکیمی است الهی متوغل در تأله و متوسط یا ضعیف در بحث. ششم و هفتم حکیمی است متوغل در بحث و متوسط یا ضعیف در تأله. هشتم طالب مرتأله و بحث را. نهم طالب مرتأله و بس. دهم طالب بحث و بس. تذکر: اگر بر سبیل اتفاق دانشمندی متوغل در تأله و بحث یافت شد، ریاست و سرپرستی این جهان عنصری او را سزاست و بس. چه در هر دو نوع حکمت او را تمامیت است. و او را سزد که در این جهان از جانب آفریدگار دو جهان خلیفه باشد، زیرا اوست که نزدیک ترین مردم بخداست و اگر چنین کس یافت نشد، پس باید درصدد و جستجوی متوغل در تأله و متوسط در بحث بود و اگر او را نیز نیافتند باید درپی متوغل در تأله عدیم البحث بود. و هرگز صفحهء روزگار از چنین کس خالی نباشد. بر عکس دو فرقهء اولین بسی نادرالوجود باشند و در این جهان برای باحث متوغل در بحث اندیشهء آن نرود که ریاست او را سبب فخریست چه این چنین کس ساعات و دقایق حیاتش صرف راز و نیاز با خداوند است و هر دستوری که دربارهء امور معاش جهانیان صادر کند آن دستوریست که از جانب حق برای رفاه خلق بوسیله او صادر شده. پس منظور از ریاست در این مقام نه چیرگی بر بندگان خداست، بلکه مراد پیشوائی برای جهانیان باشد. چه پیشوای متأله در میان خلق بر حسب ظاهر مانند سایر پیمبران و بعضی از پادشاهان دانشمند مانند اسکندر و فریدون و کیومرث بر خلق استیلا نشان دهند و خود را صاحب عزت و شوکت قلمداد کنند. و گاه باشد که باحث متوغل در بحث پنهان باشد و بر خلق خود را ظاهر نسازد و این کس است که بلسان قوم او را قطب نامند. و ریاست مطلق او راست و بس. هرچند که در نهایت خمول و گمنامی باشد. مانند سایر متألهین از حکما و صوفیه. و در هر عصر و زمانی در این عالم جماعتی مشغول ازین قوم برای دستگیری بندگان خدای در گوشه و کنار باشند. اما ما بین آنها کسی که اتم و اکمل از اقران خود است متصدی مطلقه بر خلق از جانب حق باشد، چنانچه در اخبار نبویه نیز وارد است. و چون سیاست جهان با دست شخص متأله اداره شود عالم نورانی گردد که در نشر علم و حکمت و عدل او را تمکنی بسزا باشد و روزگار ریاست او مانند روزگار ریاست پیمبرانست. و چون این جهان از وجود چنین کس تهی شود و کسی نباشد که سنت پیمبران را احیا کند مانند عالم فترت، عالم را تاریکی جهل و نادانی فراگیرد. مانند زماننا هذا و نیکوترین خواستاران خواستار تأله و بحث باشد. سپس خواستار تأله و زان پس خواستار بحث. - انتهی. ما فی شرح اشراق الحکمه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || شاعر. صاحب بهار عجم از تذکرهء دولتشاهی نقل میکند که قبل از بعثت رسالت پناه(ص) شعرا را حکیم می نوشتند. در تذکرهء دولتشاهی آمده که قبل از بعثت رسول(ص) شعرا را حکماء مینوشته اند. (از آنندراج) :
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
منوچهری.
حکیم آن است کو از شاه نندیشد به آب و نان
که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید.
ناصرخسرو.
حکیم را سخن مدحت تو ناگفتن
جنایتی است شگرف و خیانتی است عظیم.
سوزنی.
گفتم چنین که تو کردی مصادره است
مرد حکیم کدیه کند نی مصادره.سوزنی.
حکیمان سرغزل گویند و من بس خر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از المار(3) و خر سارم.
سوزنی.
تو صدر کریمانی و من فخر حکیمان
از حکمت من بر کرم تست تحکم.سوزنی.
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازهء من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست به انجام بردم از آغاز.
سوزنی.
از حکیمان منم مسلم تر
وز کریمان وی است مطلق تر.سوزنی.
همیشه تا بجهان زنده نامی ابد است
حکیم را به ثنا و کریم را به عطا.سوزنی.
تو نیستی از جمع کریمان نفایه
من نیز نه از قوم حکیمان لهاشم.سوزنی.
منم کریم ستای و توئی حکیم نواز
زهی سخا و سخن بر من و تو سهل و سلیم.
سوزنی.
|| و هم لقبی است که بجای و بی جای به بعض شعرا داده اند: حکیم سوزنی. حکیم نزاری. حکیم اسدی. حکیم خاقانی. حکیم قاآنی. حکیم انوری ابیوردی. حکیم ازرقی. حکیم ناصرخسرو. حکیم قطران. حکیم سنائی. حکیم فردوسی. || طبیب. پزشک :
چونکه آید او حکیم حاذق است
صادقش دان کاو امین و صادق است.
مولوی.
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش بعجز اقرار کردند
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.سعدی.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد بمداوای حکیم.سعدی.
حکیمی که خود باشدش زردروی
از او داروی سرخ رویی مجوی.سعدی.
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.حافظ.
-امثال: حکیم حکیمان خداست.
حکیم باشی را دراز کنید.
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم. حافظ.
حکیم آن است که سر خودش آمده باشد.
|| صاحب حکم. حاکم.
- حکیم صاحب؛ عنوان و خطابی است که عوام فارسی زبانان بطبیب های اروپائی دهند.
-امثال: فضیلت حکیم صاحب معلوم شد؛ یعنی ظاهر شد که در این معنی چیزی نمیداند. و ظاهراً این جمله از تآتر و نمایش گرفته شده است.
- حکیم طبع:کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم
حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم.
سوزنی.
- حکیم علی الاطلاق؛ خداوند تبارک و تعالی.
- حکیم فرموده؛ آنچه که بصعوبت به دست توان آورد: حالا این پارچهء حکیم فرموده را از کجا پیدا کنیم! (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حکیم گل سرخی؛ طبیب من عندی. شارلاتان. آنکه بی علمی بطبابت پردازد(4).
(1) - در کشاف اصطلاحات الفنون چنین آمده اما در کتب تاریخ فلسفه، حکمت مشاء را به ارسطو نسبت دهند.
(2) - آنها را عارف خوانند.
(3) - الان؟
.
(فرانسوی)
(4) - Charlatan
همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن حکیمان و دانندگان.فردوسی.
حکیمان زمانه راست گفتند
که گردد جاهل اندر عشق کامل.منوچهری.
چون بوذرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت... (تاریخ بیهقی). ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموزد. (تاریخ بیهقی ص341). از دین پدران خود چرا دست برداشتی و حکیم روزگاری، بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی ص340). از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی. (تاریخ بیهقی ص338). گفتند: ای حکیم ترا پشمینهء سطبر و بند گران و جائی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه بر جای است. (تاریخ بیهقی ص341). دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. (تاریخ بیهقی ص340). مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی ص340).
بستهء و خسته زلف تو بود مرد حکیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص389).
چه گفتند آن حکیمان سخن گوی
که بردند از ملایک در سخن گوی.
ناصرخسرو.
حکمت آموز و هنر جوی نه تعطیل که مرد
نه بنام است همی بلکه به معنی است حکیم.
ناصرخسرو.
چیز ناموجود کی جوید حکیم.ناصرخسرو.
با تو میگوید آن حکیم ولی
کاول الفکر آخرالعمل.اوحدی.
-امثال: حکیما چو کس نیست گفتن چه سود.
فردوسی.
|| کندا. خردپژوه. فیلسوف. (فرهنگ اسدی). دانای علم حکمت. خداوند جمیع علوم حکمت. (آنندراج) (غیاث). اهل معقول. حکمی: حکیم اطلاق میشود بر کسی که در علم حکمت استاد و صاحب هیأت مذکوره [ منظور تعریفی است که از حکمت در ضمن معانی آن شده است ] و صاحب برهان باشد. لفظ حکیم بر حکماء جمع بسته شود. بدانکه بزرگترین نیکبختی و بلندترین مرتبه مر نفس ناطقه را شناسائی آفرینندهء جهان و آنچه در اوست از صفات کمال و پاک بودن او از هر گونه عیب و نقص و پی بردن بدانچه از او تعالی شأنه از آثار و افعال در نشائین دنیا و آخرت صادر و ناشی می شود میباشد. و این معرفت و شناسائی صورت نپذیرد مگر بوسیلهء پیمودن یکی از این دو طریق: یکی طریقهء اهل نظر و استدلال است. و آن پیروان ملتی از ملل پیمبران صلواه الله علیهم باشند که آنان را متکلمان گویند و اگر پیرو ملتی نبودند، آنها را حکماء مشائیان خوانند و سبب ملقب شدن آنان بدین لقب آن است که صاحبان این طریقه، در آغاز امر در رکاب افلاطون(1) پیاده میرفتند و بطریق مباحثه علم و حکمت را از آن دانشمند نامی می آموختند و فرامیگرفتند. طریقهء دوم طریقهء ارباب ریاضت و مجاهدت است و پیروان این طریقه اگر در ریاضت خود با اصول شریعت موافقت ورزیدند آنان را صوفیهء حقیقی متشرع گویند. و اگر با آداب شریعت ناموافق بودند، آنها را حکماء اشراقیان خوانند(2) و وجه تسمیهء آنان به اشراقیان آن است که باطن خویش را با باطن افلاطون پیوستگی داده دلهای خود را بصفاء ریاضت و مجاهدت مصفی و روشن ساختند بنحوی که گوئی در محفل آن دانشمند حاضر هستند. و با آنکه در عالم هزاران مرحله از مراحل این جهان از او دورند باطن خویش را متوجه باطن آن حکیم الهی ساختند و بدین وسیله علوم و معارف را بدون مباحثه و مناظره از باطن او فراگرفتند. پس برای روندگان این دو راه برای هر راهش دوطایفه ایجاد گردید. حاصل و نتیجهء طریق اول، استکمال نفس است بوسیلهء قوهء نظریه و ترقی در مراتب آن. و فائدهء آن که سرآمد سودهای دو جهانی است عقل مستفاد میباشد. و محصول طریقهء دوم استکمال نفس است بوسیلهء قوهء عملیه و ترقی در مراتب و درجات آن. و در درجهء سوم از این نیرو است که افاضه میشود بر نفس صور معلومات بر سبیل مشاهده، چنانچه در عقل مستفاد است و شرح آن در محل خود بیاید. هکذا فی شرح المطالع فی الخطبه. و در شرح اشراق الحکمه آورده است: که مراتب حکماء ده است. نخست دانشمند و حکیمی است الهی که در طریق معرفت خداوند صرف عمر کرده و دیگر نیازی به بحث و تنقیب در این راه ندارد مانند بیشتر از پیمبران و اولیاء از مشایخ طریقت مانند ابویزید بسطامی و سهل بن عبدالله تستری و امثال آنان از ارباب ذوق. دوم حکیمی است که هنوز در طریقت معرفت الهی مشغول بحث و تدقیق است. و این مرتبه عکس نخستین مرتبه باشد و در این مرتبه از متقدمین میتوان اکثر حکماء مشایین و از متأخرین ابونصر فارابی و ابوعلی سینا و پیروان آنان را بر سبیل مقال نام برد. سوم حکیمی است الهی که در بحث و غوررسی در طریق معرفتِ حق سالک است و این طبقه از کبریت احمر نایاب تر باشند. از متقدمین کسی را که بدین صفات متصف باشد نمیشناسم چه هرچند جماعتی را میشناسم که در بحث و تأله متوغل بوده اند، ولی توغل آنان منحصر در معرفت اصول و قواعد بوسیله برهان بوده بدون آنکه در فروع تفصیل مجمل و تمییز علوم بعضی را از بعضی رنجی برده باشند. و فقط ارسطو در این طریق رنجی متحمل شد و دیگر کسی پیروی او نکرد. چهارم و پنجم حکیمی است الهی متوغل در تأله و متوسط یا ضعیف در بحث. ششم و هفتم حکیمی است متوغل در بحث و متوسط یا ضعیف در تأله. هشتم طالب مرتأله و بحث را. نهم طالب مرتأله و بس. دهم طالب بحث و بس. تذکر: اگر بر سبیل اتفاق دانشمندی متوغل در تأله و بحث یافت شد، ریاست و سرپرستی این جهان عنصری او را سزاست و بس. چه در هر دو نوع حکمت او را تمامیت است. و او را سزد که در این جهان از جانب آفریدگار دو جهان خلیفه باشد، زیرا اوست که نزدیک ترین مردم بخداست و اگر چنین کس یافت نشد، پس باید درصدد و جستجوی متوغل در تأله و متوسط در بحث بود و اگر او را نیز نیافتند باید درپی متوغل در تأله عدیم البحث بود. و هرگز صفحهء روزگار از چنین کس خالی نباشد. بر عکس دو فرقهء اولین بسی نادرالوجود باشند و در این جهان برای باحث متوغل در بحث اندیشهء آن نرود که ریاست او را سبب فخریست چه این چنین کس ساعات و دقایق حیاتش صرف راز و نیاز با خداوند است و هر دستوری که دربارهء امور معاش جهانیان صادر کند آن دستوریست که از جانب حق برای رفاه خلق بوسیله او صادر شده. پس منظور از ریاست در این مقام نه چیرگی بر بندگان خداست، بلکه مراد پیشوائی برای جهانیان باشد. چه پیشوای متأله در میان خلق بر حسب ظاهر مانند سایر پیمبران و بعضی از پادشاهان دانشمند مانند اسکندر و فریدون و کیومرث بر خلق استیلا نشان دهند و خود را صاحب عزت و شوکت قلمداد کنند. و گاه باشد که باحث متوغل در بحث پنهان باشد و بر خلق خود را ظاهر نسازد و این کس است که بلسان قوم او را قطب نامند. و ریاست مطلق او راست و بس. هرچند که در نهایت خمول و گمنامی باشد. مانند سایر متألهین از حکما و صوفیه. و در هر عصر و زمانی در این عالم جماعتی مشغول ازین قوم برای دستگیری بندگان خدای در گوشه و کنار باشند. اما ما بین آنها کسی که اتم و اکمل از اقران خود است متصدی مطلقه بر خلق از جانب حق باشد، چنانچه در اخبار نبویه نیز وارد است. و چون سیاست جهان با دست شخص متأله اداره شود عالم نورانی گردد که در نشر علم و حکمت و عدل او را تمکنی بسزا باشد و روزگار ریاست او مانند روزگار ریاست پیمبرانست. و چون این جهان از وجود چنین کس تهی شود و کسی نباشد که سنت پیمبران را احیا کند مانند عالم فترت، عالم را تاریکی جهل و نادانی فراگیرد. مانند زماننا هذا و نیکوترین خواستاران خواستار تأله و بحث باشد. سپس خواستار تأله و زان پس خواستار بحث. - انتهی. ما فی شرح اشراق الحکمه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || شاعر. صاحب بهار عجم از تذکرهء دولتشاهی نقل میکند که قبل از بعثت رسالت پناه(ص) شعرا را حکیم می نوشتند. در تذکرهء دولتشاهی آمده که قبل از بعثت رسول(ص) شعرا را حکماء مینوشته اند. (از آنندراج) :
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
منوچهری.
حکیم آن است کو از شاه نندیشد به آب و نان
که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید.
ناصرخسرو.
حکیم را سخن مدحت تو ناگفتن
جنایتی است شگرف و خیانتی است عظیم.
سوزنی.
گفتم چنین که تو کردی مصادره است
مرد حکیم کدیه کند نی مصادره.سوزنی.
حکیمان سرغزل گویند و من بس خر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از المار(3) و خر سارم.
سوزنی.
تو صدر کریمانی و من فخر حکیمان
از حکمت من بر کرم تست تحکم.سوزنی.
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازهء من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست به انجام بردم از آغاز.
سوزنی.
از حکیمان منم مسلم تر
وز کریمان وی است مطلق تر.سوزنی.
همیشه تا بجهان زنده نامی ابد است
حکیم را به ثنا و کریم را به عطا.سوزنی.
تو نیستی از جمع کریمان نفایه
من نیز نه از قوم حکیمان لهاشم.سوزنی.
منم کریم ستای و توئی حکیم نواز
زهی سخا و سخن بر من و تو سهل و سلیم.
سوزنی.
|| و هم لقبی است که بجای و بی جای به بعض شعرا داده اند: حکیم سوزنی. حکیم نزاری. حکیم اسدی. حکیم خاقانی. حکیم قاآنی. حکیم انوری ابیوردی. حکیم ازرقی. حکیم ناصرخسرو. حکیم قطران. حکیم سنائی. حکیم فردوسی. || طبیب. پزشک :
چونکه آید او حکیم حاذق است
صادقش دان کاو امین و صادق است.
مولوی.
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش بعجز اقرار کردند
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.سعدی.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد بمداوای حکیم.سعدی.
حکیمی که خود باشدش زردروی
از او داروی سرخ رویی مجوی.سعدی.
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.حافظ.
-امثال: حکیم حکیمان خداست.
حکیم باشی را دراز کنید.
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم. حافظ.
حکیم آن است که سر خودش آمده باشد.
|| صاحب حکم. حاکم.
- حکیم صاحب؛ عنوان و خطابی است که عوام فارسی زبانان بطبیب های اروپائی دهند.
-امثال: فضیلت حکیم صاحب معلوم شد؛ یعنی ظاهر شد که در این معنی چیزی نمیداند. و ظاهراً این جمله از تآتر و نمایش گرفته شده است.
- حکیم طبع:کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم
حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم.
سوزنی.
- حکیم علی الاطلاق؛ خداوند تبارک و تعالی.
- حکیم فرموده؛ آنچه که بصعوبت به دست توان آورد: حالا این پارچهء حکیم فرموده را از کجا پیدا کنیم! (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حکیم گل سرخی؛ طبیب من عندی. شارلاتان. آنکه بی علمی بطبابت پردازد(4).
(1) - در کشاف اصطلاحات الفنون چنین آمده اما در کتب تاریخ فلسفه، حکمت مشاء را به ارسطو نسبت دهند.
(2) - آنها را عارف خوانند.
(3) - الان؟
.
(فرانسوی)
(4) - Charlatan