حکیم
[حَ] (اِخ) ابن عیاش، معروف به اعور کلبی. وی شاعری نیکو بود، و در دمشق به بنی امیه پیوست و در مزه سکونت جست آنگاه بکوفه منتقل گشت. میان وی و کمیت بن زید مفاخره بود. اسامه خال اعور معاویه را بیامد وی بدو گفت: برای خود منزلتی بگزین. او مزه را بگزید و خود و خانواده اش در آنجا تیولی بگرفتند و اعور بگفت:
اذا ذکرت ارض لقوم بنعمه
فبلده قومی تزدهی و تطیب
بهاءِالدین و الافضال و الخیر و الندی
فمن ینتجعها للرشاد یصیب
و من ینتجع ارضا مواهافانه
سیندم یوما بعدها و یخیب
تأنی بها خالی امامه منزلا
و کان لخیر العالمین حبیب
حبیب رسول الله و ابن ردیفه
له الفه معروفه و نصیب
فامکنها کلبا فاضحت ببلده
لنا منزل رحب الجناب خصیب
فتصف علی بر فسیح رحابه
و نصف علی بحرأغریطیب.
و اعور بخاطر یمن بر مضر تعصب میبرد و گوید:
ماسرنی ان امی من بنی اسد
و أن ربی نجانی من النار
و انهم زوجونی من بناتهم
و ان لی کل یوم الف دینار.
مردی به عبدالله بن جعفر درآمد و او را گفت: یابن رسول الله حکیم کلبی هجو شما را در کوفه بر مردم انشاد میکند. پرسید چیزی از آن از برکرده ای؟ گفت آری و او را انشاد کرد به اشعاری که مطلع آن اینست:
صلبنالکم زیداً علی جذع نخله
ولم نرمهدیا علی الجذع یصلب.
عبدالله دستهای خود را در حالی که میلرزیدند به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا اگر دروغ گو است سگی بر او مسلط کن! حکیم از کوفه بیرون شد و بشب راه رفت و شیر او را بدرید. مردی این بشارت بعبدالله بیاورد وی در مسجد پیغمبر(ص) بود پس بسجده درافتاد و گفت الحمدالله الذی صدقنا وعده. (از معجم الادباء).
اذا ذکرت ارض لقوم بنعمه
فبلده قومی تزدهی و تطیب
بهاءِالدین و الافضال و الخیر و الندی
فمن ینتجعها للرشاد یصیب
و من ینتجع ارضا مواهافانه
سیندم یوما بعدها و یخیب
تأنی بها خالی امامه منزلا
و کان لخیر العالمین حبیب
حبیب رسول الله و ابن ردیفه
له الفه معروفه و نصیب
فامکنها کلبا فاضحت ببلده
لنا منزل رحب الجناب خصیب
فتصف علی بر فسیح رحابه
و نصف علی بحرأغریطیب.
و اعور بخاطر یمن بر مضر تعصب میبرد و گوید:
ماسرنی ان امی من بنی اسد
و أن ربی نجانی من النار
و انهم زوجونی من بناتهم
و ان لی کل یوم الف دینار.
مردی به عبدالله بن جعفر درآمد و او را گفت: یابن رسول الله حکیم کلبی هجو شما را در کوفه بر مردم انشاد میکند. پرسید چیزی از آن از برکرده ای؟ گفت آری و او را انشاد کرد به اشعاری که مطلع آن اینست:
صلبنالکم زیداً علی جذع نخله
ولم نرمهدیا علی الجذع یصلب.
عبدالله دستهای خود را در حالی که میلرزیدند به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا اگر دروغ گو است سگی بر او مسلط کن! حکیم از کوفه بیرون شد و بشب راه رفت و شیر او را بدرید. مردی این بشارت بعبدالله بیاورد وی در مسجد پیغمبر(ص) بود پس بسجده درافتاد و گفت الحمدالله الذی صدقنا وعده. (از معجم الادباء).