جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه جز: (تعداد کل: 13)
جز
[جُ] (حرف اضافه) غیر. (بهار عجم). (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن عادل بن علی). این لفظ مخفف «جدا از» است چنانکه در پاژند جداژ است. (فرهنگ نظام). در پهلوی یوت(1)، جدا و در یهودی ایرانی جود(2) و در پازند جَد(3)هم ریشهء جذ و جدا، کلمهء استثنا...
جز
[جُ] (از ع، اِ) مخفف جزء بهمزهء عربی است بمعنی پارهء چیزی و چون آنرا مضاف نمایند بچیزی بجای همزه واو نویسند و گویند جزو طلا هم طلاست و همچنین جزو بدن و جز آن. (بهار عجم) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در عبارت عربی بهمزه خوانند و در عبارت...
جز
[جِ] (اِ) دنبهء برشته شده باشد که بر روی آش آرد ریزند. (برهان) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ نظام) (آنندراج). جَزدَر. جِزدَر. جِزِغ. (برهان). جُزغاله و جِزغاله در لهجهء خراسان. رجوع به این کلمات شود. || درد جای زخم یا سوخته. (فرهنگ نظام). || کنایه از آزار دادن مردم....
جز
[جَ] (اِ) جزیرهء کنار دریا و میان دریا را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفرس و مخفف جزیرهء عربیست(1) که زمین خشک محاط به آب باشد. (فرهنگ نظام) :
به بازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دیدم از خز و بز.فردوسی.
چو با مهرگانی بپوشیم خز
به نخجیر باید شدن سوی جز.فردوسی.
ز برقوه وز...
به بازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دیدم از خز و بز.فردوسی.
چو با مهرگانی بپوشیم خز
به نخجیر باید شدن سوی جز.فردوسی.
ز برقوه وز...
جز
[جَ / جَزز] (اِخ) نام کشوری که مابین فرات و دجله واقع شده و به تازی الجزیره و مردم فرنگ مزوپوتامی گویند. (ناظم الاطباء). و بعقیدهء ولف در ابیات زیر مقصود از جز بین النهرین است :
به بازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دارم از خز و بز.فردوسی.
ز برقوه وز نامداران...
به بازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دارم از خز و بز.فردوسی.
ز برقوه وز نامداران...
جز
[جَزز] (ع مص) فریز کردن موی و بریدن و کندن گیاه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بریدن مو و پشم و گیاه و درخت خرما و کشت و امثال آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). بریدن مو و گیاه خشک. (شرح قاموس). بریدن پشم از گوسفند. (تاج...
جز
[جَزز / جِزز] (اِ) در لهجهء شیرگاه و نور، بوتهء جنگلی که همیشه سبز است. لیکن در رامیان مَندُل و در مینودشت منذول نامند. (یادداشت مؤلف) در نور این نام را به روسکوس هیرکانوس(1) دهند. (یادداشت مؤلف). در لهجهء مازندران نام درختچه ای است که در کلیهء نقاط مرطوب شمال...
جز
[جِزز] ( ) جز نمک بودن؛ سخت شور بودن بحدی که گوئی خود نمک است. عین نمک. تمام نمک. بالتمام نمک. چنانکه گویند: این پنیر جز نمک است. (یادداشت مؤلف).
- جِزِّ جگر زدن؛ دل سوختن.
- جِزِّ جگر زدن؛ دل سوختن.
جز
[] (اِخ) قریه ای است از قرای بلوک کرمان. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
جز
[] (اِخ) قریه ای است از قرای معمور استرآباد و خالصهء دیوان اعلی است. هوای آن ییلاق است و از آب رودخانه مشروب میشود و چشمه ای دارد که بسیار کم آب است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
جز
[] (اِخ) قریه ای است از قرای بلوک آبادهء اقلید (کذا) فارس و صنعت مردم آنجا جعبه سازی و قاشق سازی است و در این کار کمال استادی و مهارت را دارند. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
جز
[جَ] (اِخ) بندر مشهور استرآباد است که بهترین بنادر بحر خزر بشمار است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).