جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه احمد: (تعداد کل: 3,007)
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مسعود قونوی، ملقب بجمال الدین و معروف به ابن سرّاج و مکنی به ابوالعباس. او راست: القلائد. و شرح الجامع الکبیر محمد بن حسن شیبانی و این شرح ناتمام مانده و سپس پسر احمد، ابوالمحاسن محمود پس از پدر آن را بپایان رسانیده است. وفات احمد...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مصطفی بلالی. ادیب و فقیه، از تلامیذ مولی سعدی. وی در مائهء نهم هجری میزیست. او راست: فرائض اللاَلی. قوانین الصرف. صور فتاوی مولی سعدی استاد خود که به سال 940 ه .ق . گرد کرده است. شرح عربی و شرح ترکی قصیدهء بردهء بوصیری و...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مصطفی طاش کبری زاده، مکنی به ابوالخیر و ملقب به عصام الدین. مولد به سال 901 ه .ق . بشهر بروسه و وفات در سنهء 968 و مدفن او بجوار تربت سید ولایت در محلهء عاشق پاشاست. او یکی از علمای آسیه الصغری و صاحب اخلاق...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مصطفی القادین خانی. او راست: هدایه المرتاب فی فضائل الاصحاب و در آستانه به سال 1892 م. طبع شده است. (معجم المطبوعات).
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مصلح الدین (شیخ)، مشهور بمرکز. او راست: عصمه الانبیاء و تحفه الاصفیاء.
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مطرف بن اسحاق القاضی المصری، مکنی به ابوالفتح. وی در دولت مصریه بروزگار الحاکم میزیست و او را تآلیفی است در ادب، ازجمله: کتاب النوائح، کتابی بزرگ در لغت. رساله ای در ضاد و ظاء و آن کتاب به نام شریف ابوالحسن محمد بن قاسم حسینی...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مطرف عسقلانی، مکنی به ابوالفتوح. او تولیت قضاء دمیاط داشت و به سال 413 ه .ق . درگذشت و مولد وی در سیصدوبیست واند است. وی ادیبی فاضل بود و کتب بسیار در ادب و لغت و غیر آن تألیف کرد و دیوان شعر خود را...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مظفر رازی قاضی، مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب حلّ مشکلات قدوری. کتاب شرح مقامات حریری.
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن المظفر الورّاق التمیمی، مکنی به ابومنصور. مافروخی که در مائهء پنجم هجری میزیسته است در کتاب محاسن اصفهان، او را از شعرای فارسی معاصر خود نام می برد. (محاسن اصفهان چ طهران ص 33 س 15).
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن معاویه. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 130 و 227).
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن المعتصم، ملقب به المستعین بالله و مکنی به ابواسحاق. خلیفهء عباسی. رجوع به مستعین و تجارب السلف ص 183 و تتمهء صوان الحکمه ص 25 شود.
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن معدان بن عیسی بن وکیل التجیبی ثم الدانی الاندلسی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الاقلیشی. نحوی زاهد و ملقب بشهاب الدین. وی از شاگردان ابومحمد لغوی ادیب ملقب به ابن السید البلنسی است. او راست: کتاب الانباء فی شرح الصفات و الاسماء. شرح الباقیات...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن معدان الکوفی. محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 298).
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن المعذل. او راست: کتاب فضائل القرآن و کتاب احکام القرآن. (ابن الندیم).
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن المعذل، مکنی به ابوالفضل. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 344).
احمد
[اَ مَ] (اِخ) معری، ملقب به ابوالعلاء. رجوع به ابوالعلاء معری، احمدبن عبدالله بن سلیمان... شود.
احمد
[اَ مَ] (اِخ) معزالدوله ابوالحسین بن ابی شجاع بویه بن فناخسروبن تمام بن کوهی بن شیردل اصغربن شیرکوه بن شیردل اکبربن شیروانشاه بن شیرفنه بن شستان شاه بن سسن فرو(؟) بن شیردل بن سسنازبن بهرام گور، از ملوک دیالمه برادر رکن الدوله حسن و عمادالدوله علی. وی را اقطع گفتندی...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن معین همدانی مالکی، ملقب بمجدالدین، صهر وزیر ابن حنا. وی خطیب فیوم و در بزرگواری و مکارم زبانزد بود و در 721 ه .ق . هم بفیوم درگذشت.
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن مغیث الصدفی الطلیطلی، مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب المقنع فی علم الشروط.
احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن المفلح الطرابلسی الشامی، مکنی به ابن منیر. در سنهء 473 ه .ق . در طرابلس که از بلاد شام است تولد یافته و بنام جدش که احمدبن مفلح بوده است نامیده شده و در همان بلد نشو و نما یافته و بتأییدات یزدانی بسعادت تحصیل علوم...