ابوی
[اَ بَ وا] (اِخ) نام کوهی بشام.
ابوی
[اُبْ بَ] (اِخ) نام دو قریه براه بصره بمکّه منسوب به طسم و جدیس.
ابوی
[اَ بَ وا] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).
ابوی
[اَ بَ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).
ابویاسر
[اَ بو سِ] (اِخ) محمد بن عمار مالکی نحوی. رجوع به محمد... شود.
ابویاسین
[اَ بو] (اِخ) الرقی. محدث است.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) کنیت ملک الموت. (مهذب الاسماء). عزرائیل. کنیت مهتر عزرائیل. (مؤید). بویحیی :
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیی نشان ندهد کس از احیا.
سنائی.
همی بستد سنان من روانها چون ابویحیی
همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن.
فرقدی.
دیدم سحرگهی ملک الموت را...
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) محدث است. او از عبدالله بن عمرو و از او هلال بن یساف روایت کند.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) صحابی است.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) آدم بن الحکم. محدث است. و زیدبن الحباب از او روایت کند.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابراهیم مروزی. یکی از مشاهیر اطباء و فلاسفهء بغداد و او انالوطیقای اول و ثانی ارسطو را تفسیر کرده است و ابوبشر متی شاگرد او بوده است.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن البطریق. او کتاب الاربعهء بطلمیوس را برای عمر بن الفرخان ترجمه کرد و عمر بر آن تفسیر نوشت. (ابن الندیم). رجوع به عمر بن الفرخان... شود.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن زیاد الفراء. او راست: معانی القرآن. و وفات او به سال 207 ه . ق. بوده است. (کشف الظنون).
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن سریج عبیدالله. رجوع به ابن سریج ابویحیی عبیدالله مغنی شود.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن عاصم محمد بن محمد قیس. از مشاهیر وزراء و علماء اندلس. او فقیه و کاتب و ادیب بود. و بموطن خویش غرناطه قضا میراند. و وی را تألیفات کثیره است از جمله: جنه الرضا فی التسلیم لما قدرالله تعالی و قضی، و الروض الاریض...
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن عبدالرحمن حفصی. معروف به ابوبکر حفصی. رجوع به ابویحیی ابوبکربن عبدالرحمن... شود.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن عمر و ابن ابی عقرب. تابعی است. او از ابن عمر و از او ربیعه بن کلثوم روایت کند.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن الکناسه. رجوع به ابن الکناسه... شود و بعضی کنیت او را ابومحمد گفته اند.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن اللحیانی. رجوع به ابویحیی زکریابن ابی العباس احمد... شود.
ابویحیی
[اَ بو یَ یا] (اِخ) ابن منده. رجوع به عبدالله بن منده و بنومنده شود.
