ابوحفصه
[ اَ حَ صَ ] (اِخ) الحبشی. محدث است. او از عباده بن صامت و از او علی بن ابی حمله روایت کند.
ابوحفصه
[ اَ حَ صَ ] (اِخ) جد سلیمان بن یحیی است.
ابوحفصه
[ اَ حَ صَ ] (اِخ) مولی عائشه. او از عائشه و از او یحیی بن ابی کثیر روایت کند.
ابوحکب
[ اَ حُ کَ ] (ع اِ مرکب)شباهنگ. شب آویز. دشت ماله. مرغ حق. بیلی. باقلی. چوک. چوکک. حق گوی. ضوع. و آن مرغی است که بشب در بهاران بیک پای از درخت آویزد و ساعتها آوازی پیاپی چون «هو» برآرد.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (ع اِ مرکب) مگس. ذباب. (المزهر).
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) تابعی است و از علی علیه السلام روایت کند.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) ابراهیم دینار نهروانی. رجوع به ابراهیم... شود.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) ابن مقرن مزنی. نام او عقیل و صحابی است.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) انصاری عمروبن ثعلبه بن وهب بن عدی. صحابی است و غزوهء بدر را دریافته است. و بعضی کنیت او را ابوحکیمه گفته اند.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) حسن بن حکیم. محدث است و از او وکیع روایت کند.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) شدادبن سعید شرغی، از مردم شرغ، قریه ای به بخارا. رجوع به شداد... شود.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) عبدالله بن ابراهیم بن عبدالله بن حکیم خبری. ادیب و فقیه و حاسب. شاگرد ابواسحاق شیرازی. او دیوان بحتری و حماسه را شرح کرده و خط نیکو می نوشته است. به سال 476 ه . ق. درگذشته است. و رجوع به معجم الادباء ج4 ص285...
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) کنانی. جد قعقاع بن حکیم. صحابی است.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) یزید. صحابی است.
ابوحکیم
[ اَ حَ ] (اِخ) یوسف بن ابی حکیم. محدث است.
ابوحکیم قشیری
[ اَ حَ مِ قُ شَ ] (اِخ)جد بهزبن حکیم، نام او معاویه بن حیده است.
ابوحکیم نهروانی
[ اَ حَ مِ نَ رَ ] (اِخ)ابراهیم بن دینار. رجوع به ابراهیم... شود.
ابوحکیمه
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) تابعی است و از امیرالمؤمنین علی علیه السلام روایت کند.
ابوحکیمه
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) جمال. او از سعیدبن مسیب حدیث شنید و قره از او روایت کند.
ابوحکیمه
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) راشدبن اسحاق کاتب. به عربی شعر نیز می گفت و دیوان او هفتاد ورقه است. (ابن الندیم).
