جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه ضیاءالدین: (تعداد کل: 54)
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) هدایت گوید: معلوم نیست که از کجاست اما معاصر سیف اسفرنگی و در زمان دولت سلطان محمد بن تکش خوارزمشاه که او را اسکندر ثانی و سلطان سنجر لقب کرده بودند و شعرا قصیده ها در تهنیت این لقب بنام او می گفته اند بوده و از...
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن البیطار، ابومحمد عبدالله بن احمد النباتی العشاب المالقی معروف به ابن البیطار. رجوع به ابن بیطار و نیز رجوع به عبدالله... شود.
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن امام فخرالدین رازی. مردی صاحب نظر و مشتغل بعلم و دانش بود. پس از وفات پدر در هرات اقامت گزید لیکن او در علم و هنر و ذوق و فطنت بپایهء برادر کهتر خویش شمس الدین که پس از پدر لقب فخرالدین گرفت نرسیده است. رجوع...
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) رجوع به ابن خروف ضیاءالدین ابوالحسن قیسی شود.
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن سعدبن محمد بن عثمان القزوینی القرمی العفیفی، استاد شیخ المولی سعدالدین التفتازانی. صاحب بغیه گوید وی امامی بزرگوار و دانا بتفسیر و عربیت و معانی و بیان و فقه و اصلین است و پیوسته حتی به گاه سواری و هم پیاده روی به افادهء علم اشتغال...
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن صقر. معاصر شهاب الدین سهروردی. محدث است و در قرن ششم هجری می زیست. (عیون الانباء ج2 ص168).
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) ابن عبدالحمید. عبدالله بن محمد. رجوع به عبدالله بن محمد... شود.
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) ابن معین. عمر بن بدر موصلی. رجوع به عمر... شود.
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) ابوالنجیب سهروردی، عبدالقاهر. رجوع ابوالنجیب سهروردی... شود.
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) عوفی در لباب الالباب گوید(1): ابوبکر احمد الجامجی الصاحب الکبیر علاءالملک ملک الامراء ضیاء الدوله و الدین و الوزراء، صاحب صدری که تیغ امارت و قلم وزارت در تصرف کف و بنان او بود و سیرابی کشت زار امل از قطرات باران احسان او. این لفظ...
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد السغدی. رجوع به سغدی شود. (قاموس الاعلام ترکی).
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) اردوبادی، متخلص به شفیعی شارح معمیات حسین بن محمد شیرازی.
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) المارانی، ابوعمرو، عثمان بن عیسی بن درباس المارانی، الکردی. ضیاءالدین، در عصر خویش از اعلم شافعیین در فقه بود. نسبتش به بنی ماران مردج (نزدیک موصل) رسد. در اربل نشو و نما یافت و از آنجا بدمشق و سپس مصر شد و قضای غربیه بدو تفویض کردند...
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) برنی. رجوع به برنی شود.
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) (خواجه...) از بزرگان وقت خود و مزارش به تبریز بوده است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 78).
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) بلخی. هدایت گوید: واعظی خوش بیان و عالمی چرب زبان بوده در بلخ تمکن داشته و خلق را موعظه میفرموده. محمد عوفی گوید او را ملاقات کردم، فاضل بود. این چند بیت از او نوشته شد:
زهی در شان تو منزل همه آیات سلطانی
بدیده عقل در دست تو...
زهی در شان تو منزل همه آیات سلطانی
بدیده عقل در دست تو...
ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) خجندی الفارسی. صاحب مجمع الفصحاء آورده است(1): از فضلای زمان خود به وفور فضیلت ممتاز بوده مدح ملک یبغو می گفته و در عهد محمد ایلدگز متکفل احکام شرعیه می شده با شمس الدین اوحدی مشهور بخاله معاشر و مکاتبات فیمابین ایشان بوده. اصلش از شیراز است....
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) دوغ آبادی. رجوع به دوغ آبادی شود.
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) سراج (مولانا...). از اکابر کرمان و معاصر امیر تیمور گورگانی بوده است. (حبیب السیر ج 3 ص 178).
ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) سنجری. رجوع به سنجری شود.