ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) خجندی الفارسی. صاحب مجمع الفصحاء آورده است(1): از فضلای زمان خود به وفور فضیلت ممتاز بوده مدح ملک یبغو می گفته و در عهد محمد ایلدگز متکفل احکام شرعیه می شده با شمس الدین اوحدی مشهور بخاله معاشر و مکاتبات فیمابین ایشان بوده. اصلش از شیراز است. در جوانی از شیراز بخراسان رفته در شهر خجند اقامت گزید و بخجندی معروف لهذا تا نسب و موطن معلوم باشد فارسی تخلص می کرده یا خجندیانش فارسی لقب داده اند. معاصر و مداح ملکشاه سلجوقی بوده، شرحی بر محصول فخرالدین رازی نگاشته و در سنهء 622 در هرات وفات یافته است. جوینی در تاریخ جهانگشا آورده است که: «امام ضیاءالدین فارسی را قصیده ای است. از آنچ بر خاطر مانده بود چند بیت ثبت شد»، مطلع آن:
رویت بحسن عالمِ جان را کمال داد
عشقت بلطف چهرهء دل را جمال داد.
از خیالات اوست:
امسال پای در ره عشق تو چون نهد
آنکو ز خون خویش نشسته ست پار دست
در باغ حسن عارض زیبای تو گلیست
کایمن بود بچیدن آن گل ز خار دست
خواهد کسی که از تو امیدش بود کنار
تا بر تنش بجای دو باشد چهار دست
در عشق تو ز پای درافتادم و خوشست
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
عادل غیاث دولت و دین آنکه در جهان
دادش ز قدر بر همه کس کردگار دست.
ایضاً
بریختی ز جفا خونم و جز این نبود
سزای آنکه چنین یار بیوفا گیرد
ولی به ریختن خون من دلم راضیست
بدان طمع که ز لعل تو خونبها گیرد.
ایضاً
بیا که راز دل غنچه باد رسوا کرد
رسید بلبل و اسرار عشق پیدا کرد
ز لاله ابر بسی لعبتان چابک ساخت
ز غنچه باد بسی دلبران رعنا کرد
سحاب چشم هوا را چو چشم وامق ساخت
بهار روی زمین را چو روی عذرا کرد
زبهر قمری انجیل خوان صبا در باغ
ز شاخ سرو همه صورت چلیپا کرد
بخط سبز مثالی بپادشاهی گل
فلک نوشت و ز قد بنفشه طغرا کرد
اگر ز چرخ ثریا نهان شد اینک باد
ز برگ نسترن آفاق پرثریا کرد
صباست همدم عیسی که چشم نرگس را
نخست بار که دم برفکند بینا کرد
جهان پیر کهن گشته را فلک از نو
بسان دولت سلطان دهر برنا کرد
شهاب کلک تو با خلق می کند ز کفَت
همان عمل که عطارد ببرج جوزا کرد.
در مدح ملک یبغوشاه:
خداوند عالم ملک شه که او را
همه کار از فضل یزدان برآمد
بقا دامن خویش درچید از آن سر
که بی حکم او از گریبان برآمد
فلک بر زمین بهر قوت عدویش
هر آن تخم کَانداخت پیکان برآمد
معطل چنان شد ز عدل تو خنجر
که زنگار از روی سوهان برآمد
در آن لحظه کآواز کوس از دو جانب
بگردون ز اطراف میدان برآمد
تن هر مبارز بجوشن فروشُد
سر هر دلاور ز خفتان برآمد
ز باران تیغ تو از خاک زآن پس
بجای گیا شاخ مرجان برآمد.
هم در مدح ملک یبغو:
ای از خیال روی توام لاله زار چشم
تا کی بود ز عشق توام لاله بار چشم
اشکی که داشت چشم من افتاد در کنار
زین پس بجای اشک فتد در کنار چشم
بی جستن هوای تو نبود بجای، دل
بی دیدن لقای تو ناید بکار چشم
بر گردن خیال تو بندد عروس وار
تا صبح هر شبی گهر آبدار چشم
دولت نگر که گشت من تیره روز را
روشن ز خاک بارگه شهریار چشم
یبغوملک شه آیت نصرت که اندر او
بیند نشان نصرت پروردگار چشم.
و له ایضاً:
نه حیله ای ز سوز تو الا گداختن
نه چاره ای ز هجر تو الا گریستن
شب تا بروز کار من و روز تا بشب
نالیدنست از غم تو یا گریستن
گفتی ز هجر من نگرستی و بر حقی
فرقست از فشاندن خون تا گریستن
ما را بدولت غم عشق تو هر زمان
صد گونه محنت است نه تنها گریستن
زیبائیی است در تو که آید بیاد تو
از چشم عاشقان تو زیبا گریستن
از روزگار وعده مرا در فراق تو
امروز غصه خوردن و فردا گریستن
دلشادم از گریستن خود بدین همه
کُامّید صحت است ز شیدا گریستن
از چشم توست فتنه وگرنه چه لایقست
از من بعهد خسرو دنیا گریستن
یبغوملک شه آنکه پدید آورد به تیغ
از پردلان به موقف هیجا گریستن.
ایضاً
ای شکر پیش لبت ازدرِ برخندیدن
روح را طعنه زند لعل تو در خندیدن
پیشهء سنبل زلف تو عبیر افشاندن
عادت پستهء تنگ تو شکر خندیدن
دل رباید سر زلف تو بهر جنبیدن
جان فشاند لب لعل تو بهر خندیدن
تا نبینی رخ زر هیچ نخندی آری
هست گل را همه از شادی زر خندیدن
چون بخندی سوی تو خلق از آن درنگرند
که ندیده ست کس از شمس و قمر خندیدن
مگر از اختر و تاج ملک آموخته اند
زلف و رخسار تو هر شام و سحر خندیدن
نطفه را گر ز قبول تو در او مژده رسد
کند آغاز هم از پشت پدر خندیدن.
و له ایضاً:
زرین شد ای عجب همه اطراف بوستان
نوعی ز کیمیاست مگر باد مهرگان
برگ ترنج شد عوض برگ شنبلید
شاخ درخت شد بدل شاخ زعفران
گوئی هر آن قصیده که بلبل بهار گفت
بادش به زر نوشت بر اوراق بوستان
شد نار سرخ لعبت باغ و ز عشق او
خون جگر ز دیدهء انگور شد روان
گر ناردان مسکّن صفراست پس چرا
صفرای باغ دفع نگردد ز ناردان
آن فصل شد گذشته که اندر میان باغ
چون روی دوست خرمن گل بود بیکران
امروز نیست در همه گلها به راغ و باغ
جز اشک دشمن شه سادات ارغوان
سلطان شرع و صاحب اسلام آنکه هست
بر تخت ملک و جاه سیادت خدایگان
آن قاسمی که بر در انعام او قضا
موضوع کرد قسمت ارزاق انس و جان
جاهش فزون از آنکه توهّم کند خرد
قدرش برون از آنکه تصور کند گمان
ای از دم رضای تو مشکین شده بهار
وی از کف سخای تو زرین شده خزان
صحن و رواق مهر تو را مهر خاکروب
سطح سرای قدر تو را چرخ نردبان
جائی که راستی شود از طبعت آشکار
از شرم، تیر در تن خصمت شود کمان.
در مدح شمس الدین محمد بن مؤید الحدادی البخارائی الملقب به شمس خاله:
فلک اختر معنی صدف درّ یقین
گوهر واسطهء عقد شرف شمس الدین
عمده الملک فروغ گهر حدادی
که شکست از قلمش قاعدهء درّ ثمین
سخنش سحر مبین است ولی از پی فهم
شعر کردند بزرگان لقب سحر مبین
آسمان لخلخه سازد ز پی مغز نجوم
چون شود از قلمش مشک به کافور عجین
رقعه ای گر بسوی اهل جنان بنویسد
از خطش غالیهء زلف کند حورالعین
مادح طبع تو بر اوج فلک بدر منیر
راوی شعر تو در جمع ملک روح امین
گر ز زنجیر خطت یاد کند در بیشه
درزمان عاشق زنجیر شود شیر عرین
گفته ابیات تو در مجلس ارواح، جنان
خوانده اشعار تو در پردهء ارحام، جنین
کاغذ شعر تو چرخیست ز رفعت گوئی
خط تو محور آن چرخ و نقطها پروین
رفعت و قدر ثنای تو گر اینست کند
به طفیلش سخن من گذر از علیین
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
می نهم هیچ شب هجر تو سر بر بالین.
(1) - مجمع الفصحا ج1 ص325.
رویت بحسن عالمِ جان را کمال داد
عشقت بلطف چهرهء دل را جمال داد.
از خیالات اوست:
امسال پای در ره عشق تو چون نهد
آنکو ز خون خویش نشسته ست پار دست
در باغ حسن عارض زیبای تو گلیست
کایمن بود بچیدن آن گل ز خار دست
خواهد کسی که از تو امیدش بود کنار
تا بر تنش بجای دو باشد چهار دست
در عشق تو ز پای درافتادم و خوشست
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
عادل غیاث دولت و دین آنکه در جهان
دادش ز قدر بر همه کس کردگار دست.
ایضاً
بریختی ز جفا خونم و جز این نبود
سزای آنکه چنین یار بیوفا گیرد
ولی به ریختن خون من دلم راضیست
بدان طمع که ز لعل تو خونبها گیرد.
ایضاً
بیا که راز دل غنچه باد رسوا کرد
رسید بلبل و اسرار عشق پیدا کرد
ز لاله ابر بسی لعبتان چابک ساخت
ز غنچه باد بسی دلبران رعنا کرد
سحاب چشم هوا را چو چشم وامق ساخت
بهار روی زمین را چو روی عذرا کرد
زبهر قمری انجیل خوان صبا در باغ
ز شاخ سرو همه صورت چلیپا کرد
بخط سبز مثالی بپادشاهی گل
فلک نوشت و ز قد بنفشه طغرا کرد
اگر ز چرخ ثریا نهان شد اینک باد
ز برگ نسترن آفاق پرثریا کرد
صباست همدم عیسی که چشم نرگس را
نخست بار که دم برفکند بینا کرد
جهان پیر کهن گشته را فلک از نو
بسان دولت سلطان دهر برنا کرد
شهاب کلک تو با خلق می کند ز کفَت
همان عمل که عطارد ببرج جوزا کرد.
در مدح ملک یبغوشاه:
خداوند عالم ملک شه که او را
همه کار از فضل یزدان برآمد
بقا دامن خویش درچید از آن سر
که بی حکم او از گریبان برآمد
فلک بر زمین بهر قوت عدویش
هر آن تخم کَانداخت پیکان برآمد
معطل چنان شد ز عدل تو خنجر
که زنگار از روی سوهان برآمد
در آن لحظه کآواز کوس از دو جانب
بگردون ز اطراف میدان برآمد
تن هر مبارز بجوشن فروشُد
سر هر دلاور ز خفتان برآمد
ز باران تیغ تو از خاک زآن پس
بجای گیا شاخ مرجان برآمد.
هم در مدح ملک یبغو:
ای از خیال روی توام لاله زار چشم
تا کی بود ز عشق توام لاله بار چشم
اشکی که داشت چشم من افتاد در کنار
زین پس بجای اشک فتد در کنار چشم
بی جستن هوای تو نبود بجای، دل
بی دیدن لقای تو ناید بکار چشم
بر گردن خیال تو بندد عروس وار
تا صبح هر شبی گهر آبدار چشم
دولت نگر که گشت من تیره روز را
روشن ز خاک بارگه شهریار چشم
یبغوملک شه آیت نصرت که اندر او
بیند نشان نصرت پروردگار چشم.
و له ایضاً:
نه حیله ای ز سوز تو الا گداختن
نه چاره ای ز هجر تو الا گریستن
شب تا بروز کار من و روز تا بشب
نالیدنست از غم تو یا گریستن
گفتی ز هجر من نگرستی و بر حقی
فرقست از فشاندن خون تا گریستن
ما را بدولت غم عشق تو هر زمان
صد گونه محنت است نه تنها گریستن
زیبائیی است در تو که آید بیاد تو
از چشم عاشقان تو زیبا گریستن
از روزگار وعده مرا در فراق تو
امروز غصه خوردن و فردا گریستن
دلشادم از گریستن خود بدین همه
کُامّید صحت است ز شیدا گریستن
از چشم توست فتنه وگرنه چه لایقست
از من بعهد خسرو دنیا گریستن
یبغوملک شه آنکه پدید آورد به تیغ
از پردلان به موقف هیجا گریستن.
ایضاً
ای شکر پیش لبت ازدرِ برخندیدن
روح را طعنه زند لعل تو در خندیدن
پیشهء سنبل زلف تو عبیر افشاندن
عادت پستهء تنگ تو شکر خندیدن
دل رباید سر زلف تو بهر جنبیدن
جان فشاند لب لعل تو بهر خندیدن
تا نبینی رخ زر هیچ نخندی آری
هست گل را همه از شادی زر خندیدن
چون بخندی سوی تو خلق از آن درنگرند
که ندیده ست کس از شمس و قمر خندیدن
مگر از اختر و تاج ملک آموخته اند
زلف و رخسار تو هر شام و سحر خندیدن
نطفه را گر ز قبول تو در او مژده رسد
کند آغاز هم از پشت پدر خندیدن.
و له ایضاً:
زرین شد ای عجب همه اطراف بوستان
نوعی ز کیمیاست مگر باد مهرگان
برگ ترنج شد عوض برگ شنبلید
شاخ درخت شد بدل شاخ زعفران
گوئی هر آن قصیده که بلبل بهار گفت
بادش به زر نوشت بر اوراق بوستان
شد نار سرخ لعبت باغ و ز عشق او
خون جگر ز دیدهء انگور شد روان
گر ناردان مسکّن صفراست پس چرا
صفرای باغ دفع نگردد ز ناردان
آن فصل شد گذشته که اندر میان باغ
چون روی دوست خرمن گل بود بیکران
امروز نیست در همه گلها به راغ و باغ
جز اشک دشمن شه سادات ارغوان
سلطان شرع و صاحب اسلام آنکه هست
بر تخت ملک و جاه سیادت خدایگان
آن قاسمی که بر در انعام او قضا
موضوع کرد قسمت ارزاق انس و جان
جاهش فزون از آنکه توهّم کند خرد
قدرش برون از آنکه تصور کند گمان
ای از دم رضای تو مشکین شده بهار
وی از کف سخای تو زرین شده خزان
صحن و رواق مهر تو را مهر خاکروب
سطح سرای قدر تو را چرخ نردبان
جائی که راستی شود از طبعت آشکار
از شرم، تیر در تن خصمت شود کمان.
در مدح شمس الدین محمد بن مؤید الحدادی البخارائی الملقب به شمس خاله:
فلک اختر معنی صدف درّ یقین
گوهر واسطهء عقد شرف شمس الدین
عمده الملک فروغ گهر حدادی
که شکست از قلمش قاعدهء درّ ثمین
سخنش سحر مبین است ولی از پی فهم
شعر کردند بزرگان لقب سحر مبین
آسمان لخلخه سازد ز پی مغز نجوم
چون شود از قلمش مشک به کافور عجین
رقعه ای گر بسوی اهل جنان بنویسد
از خطش غالیهء زلف کند حورالعین
مادح طبع تو بر اوج فلک بدر منیر
راوی شعر تو در جمع ملک روح امین
گر ز زنجیر خطت یاد کند در بیشه
درزمان عاشق زنجیر شود شیر عرین
گفته ابیات تو در مجلس ارواح، جنان
خوانده اشعار تو در پردهء ارحام، جنین
کاغذ شعر تو چرخیست ز رفعت گوئی
خط تو محور آن چرخ و نقطها پروین
رفعت و قدر ثنای تو گر اینست کند
به طفیلش سخن من گذر از علیین
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
می نهم هیچ شب هجر تو سر بر بالین.
(1) - مجمع الفصحا ج1 ص325.