ضیاءالدین
[ءُ د د] (اِخ) عوفی در لباب الالباب گوید(1): ابوبکر احمد الجامجی الصاحب الکبیر علاءالملک ملک الامراء ضیاء الدوله و الدین و الوزراء، صاحب صدری که تیغ امارت و قلم وزارت در تصرف کف و بنان او بود و سیرابی کشت زار امل از قطرات باران احسان او. این لفظ که گفته اند عاش حمیداً و مات شهیداً قبائی است بر قد دولت او بریده و طرازی بر لباس اقبال او دوخته. همگی همت او تربیت فضلا و تقویت علماء و دستگیری افتادگان و پایمردی آزادگان بود و در نوبت امارت در دهلی آنچه از بذل و احسان او کرد تاریخ روزگار گشت و کرم حاتم و معن زائده و آل برمک را یک ساعته بذل او منسوخ گردانید و در آن وقت که مؤلف این مجموعه در اسفزار بحضرت او رسید الحق حضرتی بود که شجرهء فضل را در آنجا خضرتی بود. ارباب علم و اصحاب هنر در آن دولت آسوده بودند و از حوادث ایام در مهد آسایش غنوده و داعی را کمال تربیت او پایمردی کرد تا در خدمت او بماند و هر هفته روز آدینه نوبت تذکیر عقد کردی و او شرف استماع ارزانی داشتی و تشریفات و انعامات او متواتر و مترادف بودی، و وقتی در خلوت می فرمود که مرا پیوسته آرزو آن بود که ائمهء ماوراءالنهر و خراسان را ببینم و مجلس وعظ ایشان استماع کنم تا اتفاق سفر ختا افتاد و در بلاساغون رفتم و هر جا که بزرگی بود بخدمت جمله تقرب کردم و تذکیر ایشان بشنودم و هیچ ذخیره ندارم مر آخرت را [ بجز ] دوستی علما و این خصلت مرا از صدر شهید پدر خود میراث است و امید می دارم که دوستی ائمهء دین مرا فردا دستگیر باشد، ایزد سبحانه و تعالی آن ذات بی نظیر را غریق رحمت و غفران گرداند و صدر وزارت و مسند دولت و متکاء اقبال را به فر و شکوه وزیرالوزراء عین الملک ضاعف الله جلاله که وارث اعمار وزراء کبار است تا دامن قیامت آراسته دارد. اکنون طرفی از طرف اشعار آن صاحب که صاحب قران قرن خود بود ایراد کنیم. در وقتی که وزارت سیستان به وی تفویض فرمودند و عزم آن طرف کرد رباعیی می گوید:
رباعی
ای دوست مرا درد تو از درمان به
یک ساعت دیدار تو از صد جان به
از سیب زنخدان تو یک شفتالو
نزدیک من از هزار سیبستان به.
و هم او فرماید:
رباعی
هرچند چو من هزار عاشق هستت
کس را نرسد دست به زلف شستت
جز زُهره که را زَهره که بوسد پایت
جز یاره که را یاره که گیرد دستت.
و در آن وقت که در خدمت سلطان سکندر بود در طراز با تاینگو مصاف کردند و با حشم بسیار مردانگی کردند و آثار شهامت او ظاهر شد و سلطان سکندر او را بستود چنین که بارها بر لفظ راند که من از آثار (؟) تاژیکان پردل تر از علاءالملک جامجی ندیدم و سرخس نامزد او فرمود اما او را هواء اسفزار در سر بود این رباعی گفت:
رباعی
ای تیغ تو کرده بر ختا تنگ زمین
وز خون حسودت شده گلرنگ زمین
بخشای بر این بنده که آورد او را
صیت کرمت هزار فرسنگ زمین.
و از ثقه ای شنیدم که روزی قوام الملک خواجه را به آرزو در وثاق آورد چون بازمی گشت بر این رباعی عذر تجشم اقدام تمهید کرد:
رباعی
گردی که به راه از سم اسب تو بخاست
گر سرمهء دیده کندش چرخ رواست
مر بندهء خویش را تفقد کردی
عذر قدمت هم کرمت داند خواست.
و پسر خواجه رضی الدین مستوفی از بخارا وقتی بحضرت دهلی رفت و چون مولد و منشأ او نیشابور آمده است از آنجا که کمال اعتقاد او بود در رعایت ائمه و علماء پنداشت که مگر از فرزندان استاد علماست (؟) او را اعزازی هرچه تمامتر کرد و به تبجیلی هرچه خوبتر در شهر آورد و اسباب او مهیا کرد و بسعی جمیل او هم در مدت نزدیک او را قربت ملک عمید قطب الحق و الدین تغمده الله برحمته حاصل شد ولیکن آن بزرگ زاده مردی مسرف و پریشان کار بود در آن نگنجید و کار خود را بزیان آورد بهندوستان رفت و مدتها بر این بگذشت و علاءالملک را وزارت ممالک غور و فیروزکوه و امارت اسفزار دادند، شمس الدین رضی از حدود مکران و سیستان بخدمت او پیوست و خواست که هم بر آن شیوه زندگانی کند اما زمین خراسان آن نوع حرکات برنتابد، علوفه ای فراخور حال او از دیوان اطلاق می کردند و انعام و تشریف خود پیوسته بودی، چون رکاب مبارک او از فیروزکوه به اسفزار حرکت فرمود شمس الدین رضی قصیده ای انشاء کرد در تهنیت قدوم وی که مطلع آن این بود، مطلع:
رخشنده گوهری به برِ کان رسید باز
رخ تازه گلبنی بگلستان رسید باز.
و او ترجمهء انشاد قصاید [ به کس ] نگذاشتی و خود هم بخواندی بیاض بستد و قصیده را تمام فروخواند و بر ظَهر آن بیاض بی هیچ فکرت و تأمل این ابیات نبشت، قصیده:
شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز
دیده حدود پارس و مکران رسید باز
با خط نیک درهم و الفاظ بس تباه
با نثر ژاژ و نظم پریشان رسید باز
گرچه به وقت رفتن چیزی نداشت هم
برگشت گرد عالم و عریان رسید باز
گفتی همیشه کفر و مع الکفر زندقه
معلومِ من نشد که مسلمان رسید باز.
مهذب الدین سید الکتّاب منصوربن علی الاسفزاری در حق او گوید:
تا معدلتت کار جهان داد قرار
بشکفت هزار گل جهان را بی خار
از راستی مسطر عدلت امروز
سرگشته نماند در جهان جز پرگار(2).
و نیز مجدالدین شرف الکتّاب ابن الرشید الغزنوی قصیدتی در مدح وی سروده است و گوید:
زبان من ز شکر تو دهانی پرشکر دارد
که چشم من بروی تو جهانی پرقمر دارد
پس فروتر شود و گوید:
ضیاءالدین علاءالملک بوبکربن احمد آن
که هم علم علی خوانده ست و هم عدل عمر دارد
سپهداری که در هیجا ز هیبت بانگ کوس او
عدو را همچو مور و مار دایم کور و کر دارد... الخ(3).
عوفی گوید(4) از امام بدرالدین[ بن ]نور[ الدین ] الهروی شنیدم در هراه که وقتی بخدمت علاءالملک [ ملک ] الامراء و الوزراء ابوبکر الجامجی رحمه الله خدمتی نوشتم و نظمی پرداختم، چون در نظر مبارک او آمد مرا یک تخت جامه بُرد نیشابوری و دو تا اسکندرانی فرستاد، در شکر این لطف رباعی و قطعه ای بگفتم:
رباعی
ای با تو بزرگان جهان خُرد همه
در جنب صَفات صافها دُرد همه
در نرد سخات برد من بسیار است
وین طرفه که آن جنیبتت بُرد همه(5).
قطعه
چو اسکندران را معین و وزیری
از آنم فرستادی اسکندرانی
بلی بود یکتا و یک با ولیها
از آن تا کند با ولی همقرانی
مرا گفت جامه که بر در طی آریم
که بخشیدهء حاتمم تا بدانی.
محمد قزوینی در تعلیقات نگاشته اند: مصراع اول «چو اسکندران را معین و وزیری»، علاءالملک جامجی از وزراء سلطان محمد خوارزمشاه ملقب به اسکندر ثانی مراد است، و در مورد دو بیت آخر افزوده اند که مراد از این دو بیت معلوم نشد.
(1) - چ اروپا ج1 ص111، 112، 113.
(2)- لباب ج 1 ص 159.
(3) - لباب الالباب ج 1 صص 106 - 161.
(4)- لباب ج 1 ص 250.
(5) - ن ل: «وآن طرفه که صاحبیست»، و نسخه بدل بنظر صحیح تر از متن می آید.
رباعی
ای دوست مرا درد تو از درمان به
یک ساعت دیدار تو از صد جان به
از سیب زنخدان تو یک شفتالو
نزدیک من از هزار سیبستان به.
و هم او فرماید:
رباعی
هرچند چو من هزار عاشق هستت
کس را نرسد دست به زلف شستت
جز زُهره که را زَهره که بوسد پایت
جز یاره که را یاره که گیرد دستت.
و در آن وقت که در خدمت سلطان سکندر بود در طراز با تاینگو مصاف کردند و با حشم بسیار مردانگی کردند و آثار شهامت او ظاهر شد و سلطان سکندر او را بستود چنین که بارها بر لفظ راند که من از آثار (؟) تاژیکان پردل تر از علاءالملک جامجی ندیدم و سرخس نامزد او فرمود اما او را هواء اسفزار در سر بود این رباعی گفت:
رباعی
ای تیغ تو کرده بر ختا تنگ زمین
وز خون حسودت شده گلرنگ زمین
بخشای بر این بنده که آورد او را
صیت کرمت هزار فرسنگ زمین.
و از ثقه ای شنیدم که روزی قوام الملک خواجه را به آرزو در وثاق آورد چون بازمی گشت بر این رباعی عذر تجشم اقدام تمهید کرد:
رباعی
گردی که به راه از سم اسب تو بخاست
گر سرمهء دیده کندش چرخ رواست
مر بندهء خویش را تفقد کردی
عذر قدمت هم کرمت داند خواست.
و پسر خواجه رضی الدین مستوفی از بخارا وقتی بحضرت دهلی رفت و چون مولد و منشأ او نیشابور آمده است از آنجا که کمال اعتقاد او بود در رعایت ائمه و علماء پنداشت که مگر از فرزندان استاد علماست (؟) او را اعزازی هرچه تمامتر کرد و به تبجیلی هرچه خوبتر در شهر آورد و اسباب او مهیا کرد و بسعی جمیل او هم در مدت نزدیک او را قربت ملک عمید قطب الحق و الدین تغمده الله برحمته حاصل شد ولیکن آن بزرگ زاده مردی مسرف و پریشان کار بود در آن نگنجید و کار خود را بزیان آورد بهندوستان رفت و مدتها بر این بگذشت و علاءالملک را وزارت ممالک غور و فیروزکوه و امارت اسفزار دادند، شمس الدین رضی از حدود مکران و سیستان بخدمت او پیوست و خواست که هم بر آن شیوه زندگانی کند اما زمین خراسان آن نوع حرکات برنتابد، علوفه ای فراخور حال او از دیوان اطلاق می کردند و انعام و تشریف خود پیوسته بودی، چون رکاب مبارک او از فیروزکوه به اسفزار حرکت فرمود شمس الدین رضی قصیده ای انشاء کرد در تهنیت قدوم وی که مطلع آن این بود، مطلع:
رخشنده گوهری به برِ کان رسید باز
رخ تازه گلبنی بگلستان رسید باز.
و او ترجمهء انشاد قصاید [ به کس ] نگذاشتی و خود هم بخواندی بیاض بستد و قصیده را تمام فروخواند و بر ظَهر آن بیاض بی هیچ فکرت و تأمل این ابیات نبشت، قصیده:
شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز
دیده حدود پارس و مکران رسید باز
با خط نیک درهم و الفاظ بس تباه
با نثر ژاژ و نظم پریشان رسید باز
گرچه به وقت رفتن چیزی نداشت هم
برگشت گرد عالم و عریان رسید باز
گفتی همیشه کفر و مع الکفر زندقه
معلومِ من نشد که مسلمان رسید باز.
مهذب الدین سید الکتّاب منصوربن علی الاسفزاری در حق او گوید:
تا معدلتت کار جهان داد قرار
بشکفت هزار گل جهان را بی خار
از راستی مسطر عدلت امروز
سرگشته نماند در جهان جز پرگار(2).
و نیز مجدالدین شرف الکتّاب ابن الرشید الغزنوی قصیدتی در مدح وی سروده است و گوید:
زبان من ز شکر تو دهانی پرشکر دارد
که چشم من بروی تو جهانی پرقمر دارد
پس فروتر شود و گوید:
ضیاءالدین علاءالملک بوبکربن احمد آن
که هم علم علی خوانده ست و هم عدل عمر دارد
سپهداری که در هیجا ز هیبت بانگ کوس او
عدو را همچو مور و مار دایم کور و کر دارد... الخ(3).
عوفی گوید(4) از امام بدرالدین[ بن ]نور[ الدین ] الهروی شنیدم در هراه که وقتی بخدمت علاءالملک [ ملک ] الامراء و الوزراء ابوبکر الجامجی رحمه الله خدمتی نوشتم و نظمی پرداختم، چون در نظر مبارک او آمد مرا یک تخت جامه بُرد نیشابوری و دو تا اسکندرانی فرستاد، در شکر این لطف رباعی و قطعه ای بگفتم:
رباعی
ای با تو بزرگان جهان خُرد همه
در جنب صَفات صافها دُرد همه
در نرد سخات برد من بسیار است
وین طرفه که آن جنیبتت بُرد همه(5).
قطعه
چو اسکندران را معین و وزیری
از آنم فرستادی اسکندرانی
بلی بود یکتا و یک با ولیها
از آن تا کند با ولی همقرانی
مرا گفت جامه که بر در طی آریم
که بخشیدهء حاتمم تا بدانی.
محمد قزوینی در تعلیقات نگاشته اند: مصراع اول «چو اسکندران را معین و وزیری»، علاءالملک جامجی از وزراء سلطان محمد خوارزمشاه ملقب به اسکندر ثانی مراد است، و در مورد دو بیت آخر افزوده اند که مراد از این دو بیت معلوم نشد.
(1) - چ اروپا ج1 ص111، 112، 113.
(2)- لباب ج 1 ص 159.
(3) - لباب الالباب ج 1 صص 106 - 161.
(4)- لباب ج 1 ص 250.
(5) - ن ل: «وآن طرفه که صاحبیست»، و نسخه بدل بنظر صحیح تر از متن می آید.