جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه نحاس: (تعداد کل: 6)
نحاس
[نَ / نِ / نُ] (ع اِ) مس (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسما) (مفاتیح) به فارسی مس نامند و نوعی که در معدن متکون می شود مس رست گویند و روی عبارت از اوست، و به عربی صفر و به یونانی طالیقون نامند و...
نحاس
[نِ] (اِ) پاره های چرمی که در میان تخت کفش میگذارند تا آب در آن نفوذ نکند (ناظم الاطباء).
نحاس
[نَحْ حا] (ع ص) مسگر (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسما) (دهار) صانع النحاس (اقرب الموارد) این انتساب معاملهء مس و عمل مسگری و ساختن ظروف و مسینه آلات را رساند (از سمعانی ||) مس فروش (از اقرب الموارد).
نحاس
[نَحْ حا] (اِخ) ابوالمعالی اصفهانی از شاعران و خطاطان عهد سلجوقی است مدتی در دربار الب ارسلان و ملکشاه و برکیارق و سلطان محمد، شاهان سلجوقی خدمت کرد و سرانجام نزد المستظهربالله عباسی رفت و به وزارت وی رسید، و به سال 509 یا 512 ه ق درگذشت از اشعار...
نحاس
[] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن محمد شافعی دمشقی دمیاطی، ملقب به محیی الدین از فضلای قرن نهم هجری است وی در فتنهء تیمور از دمشق به دمیاط رفت و به سال 814 ه ق درگذشت از تألیفات اوست: 1- تنبیه الغافلین عن اعمال الجاهلین، در بدع و امور مستحدثه...