جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه صله: (تعداد کل: 6)
صله
[صِ لَ] (ع مص) صِلَت. پیوستن. (غیاث اللغات) (مقدمهء لغت میر سیدشریف) ضد فصل. پیوسته شدن. || احسان کردن کسی را به مالی. (اقرب الموارد). || عطا دادن. (غیاث اللغات). || (اِ) عطیه. جایزه. احسان. انعام. ج، صلات : این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با...
صله
[صَلْ لَ] (ع اِ) پوست یا پوست خشک ناپیراسته. || کفش. || زمین یا زمین خشک یا زمین بی باران در میان دو زمین باران رسیده. || بانگ میخ و مانند آن وقت فروبردن در چیز سخت. || باران فراخ بسیار. || باران کم و پریشان که یک یک افتد....
صله
[صِلْ لَ] (ع اِ) بانگ میخ و مانند آن وقت فروبردن در چیز سخت. (منتهی الارب).
صله
[صُلْ لَ] (ع اِ) باقیماندهء آب و جز آن. || بوی ناخوش. || بوی بد گوشت تر و سطبری آن. (منتهی الارب).
صله
[صِ لَ] (اِخ) ابن اشیم، مکنی به ابی الصهباء. وی یکی از زهاد است. صاحب صفه الصفوه در ترجمهء وی از ثابت بنانی آرد: صله بن اشیم بجبان(1) می شد و در آنجا عبادت می کرد، در آن حال جوانانی که سرگرم لهو و لعب بودند بر او می گذشتند،...