جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه صدیق: (تعداد کل: 12)
صدیق
[صَ] (ع ص، اِ) دوست. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء جرجانی). ج، اصدقاء. صُدَقاء. صُدقان. جج، اصادق. (منتهی الارب). دوست خالص ضد عدوّ. یکدل. یکدله. هوالذی لم یدع شیئاً مما اظهره باللسان الا حققه بقلبه و عمله. (تعریفات جرجانی) : چون ایشان را درنگری باز چون ایشان زودزود...
صدیق
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیّه 15هزارگزی جنوب باختری اورمیه. 2هزارگزی جنوب راه ارابه رو زیوه. کوهستانی. سردسیر. سالم. سکنهء آن 25 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ...
صدیق
[صُ دَ] (ع اِ مصغر) تصغیر صدق (ضد کذب). (معجم البلدان).
صدیق
[صُ دَ] (اِخ) کوهی است. (معجم البلدان).
صدیق
[صُ دَ] (اِخ) ابن موسی. محدث است. (منتهی الارب).
صدیق
[صِدْ دی] (ع ص) مرد بسیارصدق. دائم الصدق. آنکه قول خود را بفعل خود راست گرداند. (منتهی الارب). سخت راستگو. (ترجمان علامهء جرجانی) (مهذب الاسماء). بسیار راستگو. (غیاث اللغات) :
توفیق رفیق اهل تصدیق شود
زندیق در این طریق صدیق شود.خاقانی.
اندر این هفته هشت نه صدیق
مصطفی را بخواب دیده ستند.خاقانی.
|| کسی را...
توفیق رفیق اهل تصدیق شود
زندیق در این طریق صدیق شود.خاقانی.
اندر این هفته هشت نه صدیق
مصطفی را بخواب دیده ستند.خاقانی.
|| کسی را...
صدیق
[صِدْ دی] (اِخ) یکی از درجات خمسهء دینی مانویه است: معلمین درجهء اول مشمسین. دویم قسسین. سوم صدیقین...
صدیق
[صِدْ دی] (اِخ) لقب ابوبکربن ابی قحافه است :
وگر بصدق بماندی کسی بدین صدیق
وگر بعدل بماندی کسی بدین عمر.
ناصرخسرو.
صدیق بصدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود.نظامی.
تریاک در دهان رسول آفرید حق
صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا.سعدی.
رجوع به ابی بکربن ابی قحافه شود.
وگر بصدق بماندی کسی بدین صدیق
وگر بعدل بماندی کسی بدین عمر.
ناصرخسرو.
صدیق بصدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود.نظامی.
تریاک در دهان رسول آفرید حق
صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا.سعدی.
رجوع به ابی بکربن ابی قحافه شود.
صدیق
[صِدْ دی] (اِخ) لقب یوسف پیغامبر :
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد.خاقانی.
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری.خاقانی.
آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق
جائی بفروشد که خریدار نباشد.سعدی.
رجوع به یوسف شود.
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد.خاقانی.
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری.خاقانی.
آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق
جائی بفروشد که خریدار نباشد.سعدی.
رجوع به یوسف شود.
صدیق
[صِدْ دی] (اِخ) در بعضی مآخذ محرف زندیق (مانوی) آمده است. رجوع به مانی و مانویان شود.
صدیق
[صِدْ دی] (اِخ) مکنی به ابوهند. تابعی است. (منتهی الارب).
صدیق
[صُ دَیْ یِ] (ع اِ مصغر) تصغیر صدیق است. (منتهی الارب).