جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حجاز: (تعداد کل: 4)
حجاز
[حِ] (ع اِ) هرچه بدان میان بندند وقت برچیدن دامن. (منتهی الارب). || ریسمانی که بپای و کمر شتر بندند تا علاج زخم او کرده شود. هر ریسمانی که جامه را بدان بالا بندند. || آن رسن که سپل شتر بدان بر میان بندند. (منتهی الارب). آن رسن که زانوی...
حجاز
[حِ](1) (اِخ) سرزمین معروف. مکه و مدینه و طائف و روستاهای آنها. و از آنروی بدین ناحیت حجاز گویند که حاجز و فاصل و حائل است میان نجد و تهامه یا بین نجد و سراه اولاَِنّها اُحتجزت بالحرار الخمس: ِحرّهُ بنیُسلیم و راقم و لیلی و شوران والنار. (منتهی الارب)....
حجاز
[حِ] (اِخ) نام پرده ای از دوازده پردهء موسیقی. یکی از دوازده مقام موسیقی. و گفته اند که آن از زنگوله خیزد. نام پردهء سرود و به امالتش نیز گویند. (شرفنامهء منیری) :
دو بهره ببغداد سوی حجیز
برآرند از ایشان یکی رستخیز
(شاهنامه، از شرفنامهء منیری).
ور پردهء عشاق و خراسان و حجاز...
دو بهره ببغداد سوی حجیز
برآرند از ایشان یکی رستخیز
(شاهنامه، از شرفنامهء منیری).
ور پردهء عشاق و خراسان و حجاز...
حجاز
[حِ] (اِخ) ابن المر. چنانکه در حبیب السیر چ خیام ج2 ص140 آمده است. رجوع به حجازبن ابجر شود.