جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه مزجاه: (تعداد کل: 2)
مزجاه
[مُ] (ع ص) مزجات. مؤنث مُزجی. چیز اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): بضاعه مزجاه؛ أی قلیلهٌ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث مُزجی. یعنی چیز اندک و بی قدر. (ناظم الاطباء) : فالبضاعه بین أهل العلم مزجاه. (مقدمهء ابن خلدون ص 7).و رجوع به مزجات و مزجاه شود.
مزجاه
[مُ] (از ع، اِ) مزجات. صورتی از مزجاه است در استعمال شعرا به ضرورت قافیه :
برادران را یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت از ایشان بضاعت مزجاه
اگر بضاعت مزجات پشم و پینو بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم و گیاه.
سوزنی.
برادران را یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت از ایشان بضاعت مزجاه
اگر بضاعت مزجات پشم و پینو بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم و گیاه.
سوزنی.