جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه سفه: (تعداد کل: 4)
سفه
[سُفْ فَ] (ع اِ) آوندی از برگ خرما مقدار زنبیل، یا آوندی از برگ خرما || یک مشت از پست || موی بند زنان که بدان موی را پیوند کنند || داروی کوفتهء بیختهء معجون ناکرده (منتهی الارب) (آنندراج).
سفه
[سَ فَهْ] (ع اِمص) سبکی عقل و نادانی (غیاث) سبک خردی ناخردمندی (زمخشری) سبکی عقل یا بی خردی ضد حلم و نادانی (آنندراج) : او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت حکمت سفه شده ست و سعادت شفا شده ست ناصرخسرو نه من قرین وجودم سفه بود گفتن...
سفه
[سَ فَهْ] (ع مص) بر بیخردی انگیختن نفس خود را یا منسوب به سفاهت کردن || هلاک و تباه گردانیدن (آنندراج) (منتهی الارب ||) زود برآمدن خون از زخم سنان و خشک گردیدن (آنندراج ||) بسیار خوردن شراب را و سیر نشدن (آنندراج) (از اقرب الموارد ||) باز داشته شدن...
سفه
[سَ فْهْ] (ع مص) غالب آمدن و دشنام (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ||) در اصطلاح اخلاق سبکی که عارض انسان شود از شادی و غضب و او را وادارد که کاری برخلاف عقل و شرع کند (تعریفات جرجانی).