جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حکیمی: (تعداد کل: 5)
حکیمی
[حَ] (حامص) حالت و چگونگی حکیم بودن. حکمت :
گر فلاطون بحکیمی سخن(1) عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش.سعدی.
|| (ص نسبی) منسوب به حکیم.
(1) - ن ل: مرض.
گر فلاطون بحکیمی سخن(1) عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش.سعدی.
|| (ص نسبی) منسوب به حکیم.
(1) - ن ل: مرض.
حکیمی
[حَ] (اِخ) (سید...) از شاعران است. وی معاصر امیر شاهی بود و طبع خوبی داشت. در تتبع مطلع شاهی با مصرع: ما حق شناس پیر مغانیم و دیر او.
از اوست این مطلع:
مائیم و کنج میکده و پیر دیر او
دیگر کجا رویم که داریم غیر او.
(مجالس النفایس ص138).
محبوب علی. از شاعران...
از اوست این مطلع:
مائیم و کنج میکده و پیر دیر او
دیگر کجا رویم که داریم غیر او.
(مجالس النفایس ص138).
محبوب علی. از شاعران...
حکیمی
[حَ] (اِخ) شاعری از سادات استراباد و ماهر در علوم حکمیه و فن طب بود و به سال 881 ه . ق. درگذشت. بیت ذیل از اوست:
گر قدم رنجه کنی سوی حکیمی چه شود
تا نثار تو کند نقد دل و جان بر سر.
(از قاموس الاعلام ترکی).
گر قدم رنجه کنی سوی حکیمی چه شود
تا نثار تو کند نقد دل و جان بر سر.
(از قاموس الاعلام ترکی).
حکیمی
[حَ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن ابن قریش حکیمی اخباری، مکنی به ابوعبدالله. او از جماعتی سماع حدیث داشت. و از اوست: کتاب حلیه الادباء. کتاب سقط الجوهر. کتاب الشباب و فضله علی الشیب و کتاب الفکاهه و الدعایه. (الفهرست).
حکیمی
[حَ] (اِخ) محمد بن محمد حسینی. رجوع به محمد... شود.