جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه جراح: (تعداد کل: 20)
جراح
[جِ] (ع اِ) جِ جراحه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ جراحت است که یک زخم و یک ضرب باشد. (شرح قاموس). زخمها. جراحتها. (آنندراج). || جِ جُرح که اسم مصدر از جَرح است. (از اقرب الموارد). خستگیها. رجوع به جرح شود : ما اجد من داء جراحها...
جراح
[جَرْ را] (ع ص، اِ) کسی که جراحات را معالجه میکند. (از اقرب الموارد). کسی که زخم دارها را مداوا و پرستاری می کند. آنکه عالم به علم جراحی باشد. (ناظم الاطباء). دستکار. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خسته بند. (یادداشت مؤلف). در تداول امروز پزشکانی را گویند که با وسائل علمی بیماران...
جراح
[جَرْ را] (اِخ) نهر... شعبه ای از نهر جهانگیری است و جهانگیری منشعب است از رود جراحی.
جراح
[جَرْ را] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن زیادبن همام. وی باتمیم بن عمر تیمی از طرف المهدی والی سیستان شده بود و در سیستان میزیست. رجوع به تاریخ سیستان چ بهار ص148 شود(1).
(1) - مرحوم بهار در حاشیه نوشته که در متن حراح بی نقطه ضبط شده و ظاهراً جراح بانقطه است.
(1) - مرحوم بهار در حاشیه نوشته که در متن حراح بی نقطه ضبط شده و ظاهراً جراح بانقطه است.
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن شاجر ذروی صبیانی. شاعری بود که در قرن نهم هجری در وادی صبیا بدنیا آمد و دیوان شعری دارد. رجوع به معجم المؤلفین شود.
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن ضحاک. از روات بود و بعضی او را جزء مناکیر دانسته اند. رجوع به لسان المیزان شود.
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن عبدالله. وی از طرف عمر بن العزیز پس از عزل یزیدبن مهلب از امارت خراسان، والی آن دیار شد. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 172). ظاهراً همان جراح بن عبدالله حکمی است. رجوع به کلمهء مزبور و تاریخ گزیده ص279 و 281 و...
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن عبدالله حکمی. وی از طرف عمر بن عبدالعزیز خلیفهء اموی والی خراسان و سیستان شد. و به وی فرمان داد که چنانکه من عمل کردم تو نیز باید عمال خود را از اهل دین و ورع و علم و زهد انتخاب کنی. (از تاریخ سیستان چ...
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن عبدالله حکمی یمنی. وی بزمان رشید خلیفهء عباسی امیر خراسان بود. ابونواس شاعر حکمی از موالی اوست. (یادداشت مؤلف).
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن عبدالله مدائنی. طوسی و ابن نجاشی او را در شمار رجال شیعه آورده اند. او را تصنیفی است که در آن از حضرت جعفر صادق (ع) روایت دارد. و نضربن سوید از او روایت دارد. (از لسان المیزان).
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن عبدالملک از وزراء امویان بود. مؤلف دستورالوزراء آرد: پوشیده نماند که صاحب جوامع التواریخ جلالی، قعقاع بن عیسی و جراح بن عبدالملک عبدالله و بکیربن شماخ لخمی را در سلک وزرای بنوامیه شمرده اما ذکر نکرده که جماعت مذکور ملازم کدام یک از حکام بنی امیه...
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن قبیصهء اسدی. شخصی از خوارج بود که زخم بر ران حضرت امام حسن (ع) زد. مؤلف حبیب السیر آرد: القصه حسن رضی الله تعالی عنه از آنجا به جانب مداین روان شد. و در اثناء راه شخصی از خوارج که او را جراح بن قبیصهء اسدی...
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن ملیح، مکنی به ابووکیع. تابعی بود. رجوع به ابووکیع جراح بن ملیح شود.
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن منهال، مکنی به ابوالعطوف و ملقب به جزری. از محدثان بود. احمد گوید، وی غفلت داشت. و ابن مداینی گوید: حدیث خود را نمی نوشت. و بخاری و مسلم او را از مناکیر دانند و نسائی و دارقطنی او را متروک دانسته اند. ابن حبان گوید،...
جراح
[جَرْ را] (اِخ) ابن موسی. از روات بود. ازدی او را مجهول دانسته است. (از لسان المیزان).
جراح
[جَرْ را] (اِخ) اشجعی. طبرانی ترجمهء حال او را آورده است. احمد و ابوداود از طریق عبدالله بن عتبه بن مسعود حدیث او را روایت کرده اند. او را ابوالجراح نیز گفته اند. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه شود.
جراح
[جُرْ را] (اِخ) سباک(1)بن منذر شیبانی. وی مردی پاک دین و نیکوسیرت بود که از طرف عمر بن عبدالعزیز والی سیستان شد و دیرگاه آنجا بماند و مردمان از او آسایش یافتند. و فتنه برخاست تا آنکه عمر بن عبدالعزیز او را عزل کرد. (از تاریخ سیستان چ بهار ص123).
(1)...
(1)...
جراح
[جَرْ را] (اِخ) عامربن عبدالله. همان ابوعبیده جراح است. (از ریحانه الادب). رجوع به ابوعبیده بن جراح شود :
کجاست جابر انصار و کو اویس قرن
کجا ابوعبیده جراح و مالک اژدر.
ناصرخسرو.
کجاست جابر انصار و کو اویس قرن
کجا ابوعبیده جراح و مالک اژدر.
ناصرخسرو.
