جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه اسکندر: (تعداد کل: 52)
اسکندر
[اِ کَ دَ] (از یونانی، اِ) (از یونانی الکساندرس(1)، مرکب از الکسُ(2) بمعنی یاری کرد + آندرس(3) و آنر(4) بمعنی مرد؛ جمعاً یعنی یاور و یاری کنندهء مرد) اصل آن الکسندر است؛ عرب الف و لام آنرا تعریف شمرده الاسکندر گفته است. (تنقیح المقال ج1 ص124). جوالیقی گوید: و قرأت...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِ) مؤلف مؤیدالفضلاء گوید رستنی که برای دفع بخر کار بندند و آنرا اسکندروس نیز گویند و چنان تسامع است که رومیان اسکندروس سیر را گویند و آنهم بخر را دور میکند کذا فی الشرفنامه :
شبی خفته بد ماه [ دختر فیلقوس ] با شهریار
پر از گوهر...
شبی خفته بد ماه [ دختر فیلقوس ] با شهریار
پر از گوهر...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) نام حکیمی از مفسرین کتب قدیمه. (ابن الندیم). وی بعضی مقالات کتاب الجدل ارسطو را تفسیر کرده است. (کشف الظنون).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) کتابی در قرعه با سهام بدو منسوب است. (ابن الندیم).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از علمای صنعت کیمیاء و او راست: کتاب فی الحجر.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از اعضای شورائی که بر پطرس و یوحنا اجرای حکم کردند. (کتاب اعمال رسولان 4:6) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) یهودئی از اهل افسس که بیهوده قصد کرد هجوم عامی را که بواسطهء پولس (حواری) برپا شده بود ساکت کند. (کتاب اعمال رسولان 19:33) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) منکری که از دین عیسوی مرتد گشت. (رسالهء اول تیموتاوس 1:20؛ رسالهء دوم تیموتاوس 4:14) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) قاتل میرزا جهانشاه از لشکر امیر حسن بیک.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) برادر المپیاس(1) زن فیلفوس (فیلیپ). فیلفوس وی را پادشاه مُلُس کرد. (ایران باستان ج 2 ص 1200).
(1) - Olympias.
(1) - Olympias.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) پادشاه اِپیر، خال اسکندر مقدونی. (ایران باستان ج2 ص1732).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن آمینتاس(1). پادشاه مقدونیه. هردوت گوید (کتاب هشتم، بند 133 - 144): زمانی که یونانیان در جزیرهء دِلُس بودند، مردونیه پس از گذرانیدن زمستان در تسالی، قشون خود را حرکت داد. قبل از حرکت، میس(2) نامی را که از مردم اروپا بود، نزد غیب گوهای آن...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن اِروپ. کنت کورث گوید (کتاب 2 بند 10) آسی سیِنِس نامی را داریوش سوم ظاهراً نزد آتی زی یِس والی فریگیه فرستاده بود، ولی باطناً او مأموریت داشت باسکندر لَن سِسْت برساند که اگر او وعدهء خود را بجا آرد، داریوش او را پادشاه مقدونیه...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن اسکندر، معروف باسکندر چهارم. وی پسر اسکندربن فیلفوس مقدونی، فاتح مشهور بود و مادر او رُکسانه نام داشت. پس از مرگ اسکندر کبیر دو تن را بپادشاهی برداشتند: نخست آریده فیلیپ برادر اسکندر و دیگر اسکندر صاحب ترجمه، این دو آلت دست سرداران بزرگ بودند....
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن انتونیوس رومی. پس از ارته و زدهء اول در آذربادگان حکومت کرده. (ایران نامه ج3 ص549).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن (سلطان) بایقرا (میرزا...) چون سلطان بایقرا میرزا درگذشت، سلطان حسین میرزا چند روز به لوازم سوگواری و تعزیت داری اقدام فرمود و بعد از اطعام فقراء و ایتام و ختمات کلام ذی الجلال و الاکرام اولاد امجاد سلطان مرحوم، سلطان ویس میرزا و اسکندر میرزا...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن پولیس پرخون. کاساندر از سرداران مقدونیه آنگاه که قدرتی بدست آورد و قشون نیرومند جمع کرد بقصد اسکندر پسر پولیس پرخون بطرف یونان راند، زیرا یگانه کسی که لشکری داشت او بود و کاساندر میخواست منازعی نداشته باشد. او از تِسّالی به آسانی گذشت و...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن جانی بیک بن خواجه محمد. نهمین از امرای ازبک شیبانی ماوراءالنهر که از 968 تا 991 ه . ق. حکومت کرده است. (طبقات سلاطین اسلام ص242 و 244).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن حاج محمد. او راست جُنگی، نسخهء آن بخط خود او که در سالهای 1088 تا 1091 ه . ق. نوشته در نجف موجود است. (الذریعه ج2 ص421).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن دُربیس بن عُکْبُر الوَرشَندی الخرقانی الهمدانی. شیخ منتجب الدین در فهرست خود (چاپ ملحق ببحارالانوار) او را یاد کرده گوید: امیر زاهد صارم الدین از فرزندان مالک بن حارث اشتر نخعی مردی صالح و وَرِع بود. علامهء حلی در ایضاح الاشتباه او را در عنوان...