جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه لب: (تعداد کل: 14)
لب
[لَ] (اِ)(1) شفه. (دهار). لحمی که در مدخل دهان واقع است. قسمت خارجی دهان که دندانها را پوشاند. پردهء پیش دهان که دندانها را پوشاند. نام هر یک از دو قسمت گوشتالو و سرخ که جلوی دندانها قرار گیرد و دورهء دهان را تشکیل دهد :
لب بخت پیروز را خنده...
لب بخت پیروز را خنده...
لب
[لَب ب] (ع ص) مقیم. لازم گیرنده کاری را. لازم گیرنده جائی را. (منتهی الارب). زمینگیر.
لب
[لَب ب] (ع مص) اقامت کردن. جای گرفتن. || بستن پیش بند پالان شتر را. (منتهی الارب). || لب قمیصه حریراً؛ دوخت بر گردن پیراهنش زهی از ابریشم. (دزی). || بر سینهء کسی زدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). زدن شمشیر بر موضعی از گردن که مقتل است. || محاذی و...
لب
[لُب ب] (ع اِ) زهر. سم. || خالص. (منتهی الارب). || چیده و برگزیدهء از هر چیزی. لحم. || میانه و دل هر چیزی. (منتهی الارب). مغز یا مزغ هسته. خسته. اَسته. گوشت.
- لب الاترج؛ مغز ترنج. گوشت ترنج.(1)
- لب البلاذر(2)؛ مغز بلادر.
|| مغز بادام و چارمغز و مانند آن....
- لب الاترج؛ مغز ترنج. گوشت ترنج.(1)
- لب البلاذر(2)؛ مغز بلادر.
|| مغز بادام و چارمغز و مانند آن....
لب
[لُب ب] (ع مص) خردمند شدن. (زوزنی). عاقل شدن. لبابه. (منتهی الارب).
لب
[ ] (اِ) نام یکی از تقسیمات روز در اصطلاح هندی. رجوع به ماللهند بیرونی، ص 170 و 171 و 183 شود.
لب
[ ] (اِخ) از توابع بادغیس. (نزهه القلوب ص153).
لب
[ ] (اِخ) نام شهری است به اندلس از ناحیهء بحر المحیط. (معجم البلدان).
لب
[لَ بُنْ] (ع اِ) لغتی است در لبوه به معنی شیر ماده. (منتهی الارب).
لب
[لُب ب] (اِخ) ابن سلیمان بن محمد بن هود. والی شهر وشقه از بلاد اسپانیا در قرن پنجم هجری. (الحلل السندسیه ج 2 ص - 257 - 258).
لب
[لُب ب] (اِخ) ابن عبدالجباربن عبدالرحمن معروف به ابن ورهزن و مکنی به ابوعیسی. «سمع من ابیه و من القاضی ابی بکربن العربی، لقیه بکولیه من الثغور الشرقیه حین غزاها مع الامیر ابی بکربن علی بن یوسف بن تاشفین فی جمادی الاخره سنه 522. سمع ایضاً من ابی مروان بن...
لب
[لُب ب] (اِخ) ابن عبدالملک بن احمدبن محمد بن نذیرالفهری (ابوعیسی) من اهل شنتمریه الشرق. سکن بلنسیه روی عن ابیه ابی مروان، و تولی قضاء بلده وراثه ثم سعی به الی السطان فغربه عن وطنه و اسکنه حضره بلنسیه الی ان توفی بها بعد سنه 540، حدث عنه ابنه ابوالعطاء...
لب
[لُب ب] (اِخ) ابن عبدالله (ابومحمد) من اهل سرقسطه. قال ابن عمیره: محدث، کان فاض زاهداً، کتب عن اهل الاندلس و لم یرحل و کانت وفاته فی صدر ایام الامیر عبدالله بن محمد قاله ابوسعید. (الحلل السندسیه ج 2 ص 158).
لب
[لُب ب] (اِخ) ابن هودبن لب بن سلیمان الجذامی (ابوعیسی)، رحل من وشقه الی المشرق و دخل بغداد و سمع بها مع القاضی ابی علی الصدفی علی الشیوخ و صحبه هناک، قاله ابن بشکوال. (الحلل السندسیه ج 2 ص 182).