جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه جوی: (تعداد کل: 8)
جوی
[جَ وا] (ع اِ) آب بوگرفته و گَنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سوزش اندوه. (منتهی الارب). سوزش و شدت اندوه از عشق یا حزن. سوزش دل از عشق و محبت. (آنندراج). || طول مرض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درازی مرض. (آنندراج). || بیماری سل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ||...
جوی
[جَ وی ی] (ع ص) مبتلا به جَوی. || آب متغیر گندیده. (از اقرب الموارد).
جوی
[جَ وی ی] (ع ص) اندوهگین که بیان حال خود نتواند. (منتهی الارب). دلتنگ که زبان وی بیان حال وی نتواند کرد. مؤنث آن جویّه است. (اقرب الموارد).
جوی
(اِ)(1) نهر. رود کوچک. مجرایی که آب را از آن، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (حاشیهء برهان چ معین) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی.
رودکی (از حاشیهء برهان چ معین).
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام.خاقانی.
جوی شیر...
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی.
رودکی (از حاشیهء برهان چ معین).
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام.خاقانی.
جوی شیر...
جوی
(اِ) خط پشت تیغ. شِطْبه: و شطبه های شمشیر جویها و طرائق شمشیر باشد. دیگر نوع [ از شمشیر یمانی ] یعنی راههای مُشطب [ است ] و این مُشطب چهار گونه بود با چهار جو، یکی آنکه نشان جویها ژرف بود... دیگر آنکه نشانه های جوی ژرف باشد و...
جوی
(نف مرخم) جوینده: حادثه جوی. جنگجوی. جهانجوی. رزمجوی. راه جوی. پی جوی. چاره جوی. نام جوی. دل جوی. مهرجوی. وفاجوی :
نشسته جهانجوی بر جای خویش
جهان ملک آفاقش آورده پیش.نظامی.
روی از جمال دوست بصحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیبجوی را نرسد بر...
نشسته جهانجوی بر جای خویش
جهان ملک آفاقش آورده پیش.نظامی.
روی از جمال دوست بصحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیبجوی را نرسد بر...
جوی
[جَوْ وی] (ص نسبی)(1) منسوب به جوّ: عوامل جوّی (ابر و باد و باران و طوفان و جز آنها) رجوع به جوّ شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Atmospherique
.
(فرانسوی)
(1) - Atmospherique
جوی
[ ] (اِخ) تیره ای از طایفهء عکاشهء هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).