جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه محکم: (تعداد کل: 5)
محکم
[مُ کَ] (ع ص) استوار. استوارشده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بناء محکم، بنائی استوار و مانع از تعرض غیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). رصین. حصین. مستحکم. متین. قرص. قایم. ثابت. پابرجا. رزین :
چون برون کرد زو به زور و به هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.شهید.
مثل سلطان و مردمان چون خیمهء...
چون برون کرد زو به زور و به هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.شهید.
مثل سلطان و مردمان چون خیمهء...
محکم
[مُ کِ] (ع ص) استوارکننده. (ناظم الاطباء). استوارگرداننده. (آنندراج).
محکم
[مُ حَکْ کِ] (ع ص) استوارکننده. || بازدارنده. منع کننده. || کسی که با قدرت و توانائی تقلید میکند. (ناظم الاطباء). || پیر کارآزمودهء باحکمت و خود انصاف دهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
محکم
[مُ حَکْ کَ] (ع ص) نعت مفعولی از تحکیم. رجوع به تحکیم شود. || مردی که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل مع الاسلام را قبول کند و در حدیث است: ان الجنه للمحکمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مختار در امور : و انوشروان...
محکم
[مُ حَکْ کَ] (اِخ) (... الیمامه) مردی از اهل یمامه که همراه مسیلمهء کذاب بود و خالدبن ولید او را به قتل رسانید. (از منتهی الارب).