جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه لش: (تعداد کل: 8)
لش
[لَ] (اِ) لاشه. لاش. جیفه. مردار. جسد بیروح. جسم حیوان روح بشده. || کشته و پوست کندهء گاو و گوسفند و امثال آن. گاو و گوسفند کشته و پوست برکنده. رجوع به لاشه و لاش شود. || (ص) کنایه است از سخت بیکاره و کاهل. سخت تنبل. که تن به...
لش
[لَ] (اِ) (به لهجهء طبری) زمین آب دار.
لش
[لَش ش] (ع اِ) تتم. (منتهی الارب). سماق. رجوع به سماق شود. || ماش. (منتهی الارب).
لش
[لَش ش] (ع مص) راندن. (منتهی الارب).
لش
[لُ] (اِ) مخفف لوش که لجن باشد و آن گل و لای تیره و سیاه است که در ته تالابها و بن حوضها بهم میرسد. (برهان). گل تیره باشد که در بن حوض و سیه آبها بهم رسد و آن را لوش نیز خوانند :
صاف باشد زلال دولت تو
تیره شد...
صاف باشد زلال دولت تو
تیره شد...
لش
[لُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در «آندر - اِ - لوآر»، واقع در 37 هزارگزی جنوب شرقی تور نزدیک اندر به فرانسه، دارای راه آهن و 4760 تن سکنه. و آنجا مولد آلفرد دووینیی است.
(1) - Loches.
(1) - Loches.
لش
[لُ] (اِخ) نام قصبهء مرکز قضا به آرنائودستان، در سنجاق اشقورده، واقع در 36 هزارگزی جنوب شرقی اشقورده. دارای 5300 تن سکنه و چهارسوقی مشتمل بر هشت باب دکان و بازار یکشنبهء دائم و چهار جامع. هوای قصبه به علت مردابهائی که براثر طغیان نهر در این بوجود آمده بسیار...