جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه قطر: (تعداد کل: 10)
قطر
[قَ] (ع مص) دوختن جامه را. || قطران مالیدن شتر را. || چکیدن. || چکانیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). اصمعی گوید: متعدی و لازم هر دو استعمال میشود. و ابوزید گوید: به خودی خود متعدی نشود بلکه به وسیلهء همزهء باب اِفعال گویند: اقطره الله. (اقرب الموارد). || گرفتن و...
قطر
[قَ] (ع اِ) باران. || آنچه بچکد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قطر
[قِ] (ع اِ) مس، یا مس گداخته، یا نوعی از مس. || نوعی از چادر و جامه که آن را قطریه خوانند. || مال. گویند: بذرت قطر ابی؛ یعنی خوردم مال پدر خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قطر
[قُ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب). ناحیه و جانب. ج، اقطار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اَگَر (اَکَر) که از وی بخور سازند. (منتهی الارب). العود الذی یتبخر به. (اقرب الموارد). گویند: وجدت ریح القطر. (اقرب الموارد). رجوع به قُطُر شود. || اقلیم. (اقرب الموارد): قطر شام و نحو آن؛...
قطر
[قَ طَ] (ع مص) سنجیده گرفتن یک جله یا یک تنگبار را، و باقی به این حساب ناسنجیده به گزاف گرفتن. (منتهی الارب). قَطَب. (اقرب الموارد). آنکه یک لنگه از خرما یا کالا یا حبوبات را بسنجد و مابقی آن را ناسنجیده و به تخمین اکتفا کنند. از ابن سیرین...
قطر
[قُ طُ] (ع اِ) عود که از آن بخور سازند. (اقرب الموارد). رجوع به قُطْر شود. || جِ قِطار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قِطار شود.
قطر
[قَ طَ] (اِخ) شهری است میان قطیف و عمان، و جامهء قطریه بدان منسوب است. شیخ نشین عربی است در کنار خلیج فارس در ساحل شرقی جزیرهء عربی که دریا از همه جهت بدان احاطه دارد. و از طرف مغرب به کشور سعودی محدود است و مساحت آن هشت هزار...
قطر
[قَ] (اِخ) موضعی است در جوانب البطائح بین بصره و واسط. (معجم البلدان).
قطر
[] (اِخ) ابن ارطاه. از تابعیان است. (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص251).
قطر
[] (اِخ) ابن حمادبن واقد. از راویان است. رجوع به سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص155 شود.