قطر
[قَ] (ع مص) دوختن جامه را. || قطران مالیدن شتر را. || چکیدن. || چکانیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). اصمعی گوید: متعدی و لازم هر دو استعمال میشود. و ابوزید گوید: به خودی خود متعدی نشود بلکه به وسیلهء همزهء باب اِفعال گویند: اقطره الله. (اقرب الموارد). || گرفتن و بازداشتن. || پسِ یکدیگر کردن شتران را و یک رشته نمودن. || نیک بر زمین افکندن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اسهال گرفتن. (اقرب الموارد). گویند: قطرت است فلان؛ مصلت، ای اسهلت. (اقرب الموارد).