جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه عاشقی: (تعداد کل: 2)
عاشقی
[شِ] (حامص) عمل عاشق. شیفتگی. دلدادگی. عشق ورزیدن :
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل.مولوی.
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد.
سعدی.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهء رندان بلاکش باشد.حافظ.
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل.مولوی.
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد.
سعدی.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهء رندان بلاکش باشد.حافظ.
عاشقی
[شِ] (اِخ) میرعلیشیر آرد: مولانا عاشقی از شهر هرات بود و قصیده را پخته میگفت از جمله اشعار اوست:
این منظری که طاق چو ابروی دلبر است
از خاک برگرفتهء دارای کشور است.
که در تعریف عمارت آق سرای که به دستور بوسعید بنا شده است سرود. (مجالس النفائس ص 41).
این منظری که طاق چو ابروی دلبر است
از خاک برگرفتهء دارای کشور است.
که در تعریف عمارت آق سرای که به دستور بوسعید بنا شده است سرود. (مجالس النفائس ص 41).