جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه صلب: (تعداد کل: 9)
صلب
[صَ] (ع مص) بر دار کشیدن. (منتهی الارب). بر دار کردن. (غیاث اللغات) (ترجمان علامهء جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) : بعضی از شر بود که آسان تر بود از بعضی، چنانکه ضرب از قتل و قتل از صلب و صلب از تمثیل. (ابوالفتوح رازی). و با کردن صرف...
صلب
[صَ] (اِخ) وادی صلب بین آمد و میافارقین است. (معجم البلدان).
صلب
[صُ لَ] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب).
صلب
[صُ لُ] (ع اِ) جِ صَلیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به صلیب شود.
صلب
[صُلْ لَ] (ع ص) سخت. || استوار. || (اِ) سنگ فسان. (منتهی الارب). حجرالمسن.
صلب
[صَ لَ] (ع اِ) چربش استخوان و فی الحدیث: لما قدم مکه اتاه اصحاب الصلب؛ ای الذین یجمعون العظام و یستخرجون ودکها و یأتدمون به. || استخوان پشت. (منتهی الارب). مازوی پشت. (مهذب الاسماء). عظم من لدن الکاهل الی العجب. (قاموس). || زمین درشت. (منتهی الارب).
صلب
[صُ] (ع ص) رست. (منتهی الارب). || سخت. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) :
آنکه در بخشش راد است و به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلب است و به صلبی چو عمر.
فرخی.
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زد از علم نفس.سنائی.
|| (اِ) استخوانهای...
آنکه در بخشش راد است و به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلب است و به صلبی چو عمر.
فرخی.
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زد از علم نفس.سنائی.
|| (اِ) استخوانهای...
صلب
[صُ] (اِخ) جوهری آرد که آن موضعی است به صَمّان. (معجم البلدان).
صلب
[صُ] (اِخ) کوهی است بنی مره بن عباس را. (معجم البلدان).