[دِ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) ملول مغموم محزون رنجیده (ناظم الاطباء) غمگین افسرده : در واقعهء دلخور جانکاه برادر ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد مسیح کاشی (از آنندراج) - دلخور بودن؛ گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی (فرهنگ لغات عامیانه) - دلخور شدن از...