دلخور
[دِ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) ملول مغموم محزون رنجیده (ناظم الاطباء) غمگین افسرده : در واقعهء دلخور جانکاه برادر ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد مسیح کاشی (از آنندراج) - دلخور بودن؛ گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی (فرهنگ لغات عامیانه) - دلخور شدن از کسی یا از چیزی؛ دل تنگ شدن از آن رنجیدن از آن رنجیدن به دل از آن ناراضی و گله مند شدن (فرهنگ لغات عامیانه) - دلخور کردن؛ رنجانیدن افسرده کردن مایهء دلخوری و گله مندی و نارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن (فرهنگ لغات عامیانه).