جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حکم: (تعداد کل: 48)
حکم
[حَ] (ع مص) لگام بر دهن اسپ کردن. (تاج المصادر بیهقی). لگام در دهن اسب کردن. (غیاث) (اقرب الموارد). حکمه؛لگام در دهن اسپ کردن. حکم فرس؛ کام ساختن برای لگام اسپ. حکمه؛ لگام در دهن اسپ کردن. (زوزنی). || بازداشتن. (غیاث). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر بیهقی). بازداشتن و منع...
حکم
[حُ] (ع مص) حکومت. امر. مثال فرمودن. احتکام. تحکم. (تاج المصادر بیهقی). امر کردن. فرمان دادن. حکم کردن. (زوزنی). حکم راندن. || (اِ) فرمان. دستور. ج، احکام :
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره برگرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مرترا داده ست فرمان.دقیقی.
و [ غوریان...
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره برگرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مرترا داده ست فرمان.دقیقی.
و [ غوریان...
حکم
[حِ کَ] (ع اِ) جِ حکمت. (دهار) :
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.معزی.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده حکماء و براهمهء هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و...
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.معزی.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده حکماء و براهمهء هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و...
حکم
[حَ کَ] (ع ص، اِ) داور. حکم کننده. (منتهی الارب). حاکم. قاضی. داوری کننده :
مر او را گزید احکم الحاکمین
بحجت میان خلائق حکم.ناصرخسرو.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجه نصیر.
زین امیران ملاحت که تو بینی بر خلق
بشکایت نتوان رفت که اینان حکمند.
سعدی.
||...
مر او را گزید احکم الحاکمین
بحجت میان خلائق حکم.ناصرخسرو.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجه نصیر.
زین امیران ملاحت که تو بینی بر خلق
بشکایت نتوان رفت که اینان حکمند.
سعدی.
||...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
حکم
[حَ کَ] (اِخ) روستایی است به یمن. (از معجم البلدان).
حکم
[حَ کَ] (اِخ) پدر حی یی از یمن. (منتهی الارب).
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابان، مکنی به ابوعیسی. اسحاق گوید: از مشایخی شنیدم میگفتند حکم بن ابان سید مردم یمن بود. وی نماز میخواند و چون او را خواب میگرفت خویش را در دریا میانداخت و میگفت با ماهی ها برای خدای بزرگ شنا کن. حکم از عکرمه و جز...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابی الحکم. یکی از صحابه است و در غزای تبوک حضور داشت.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابی العاص بن امیه بن عبدشمس. یکی از اصحاب و پدر مروان و عموی عثمان است. روز فتح مکه به دین اسلام درآمد. سپس پاره ای از اسرار حضرت رسول را افشا نمود و تقلید مشی و حرکت آنحضرت را درمی آورد و به لودگی ها...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن ابی العاص الثقفی. یکی از صحابه و برادر عثمان بن ابی العاص است. در زمان عمر برادرش والی عمان و خودش والی بحرین شد. در جهت عراق فتوحات بسیار نمود و آنگاه ساکن بصره گردید. وی راوی برخی از احادیث شریفه میباشد. گویند خودش بصحبت نایل...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن حارث. یکی از اصحاب است و در اکثر غزوات در حضور حضرت نبوی بود. بعداً در بصره سکونت گزید و ناقل برخی از احادیث شریفه میباشد.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن سعیدبن العاص بن امیه بن عبدشمس. یکی از صحابه است از مکه بمدینه هجرت گزیده بخدمت رسول الله رسید و از طرف آنحضرت موسوم به عبدالله شد. در غزای بدر و بنا به روایتی موته و یا غزای یمامه بشهادت رسید. رجوع به الاصابه و الاستیعاب...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن سفیان یا سفیان بن الحکم الثقفی. یکی از صحابه است و پاره ای از احادیث شریفه را روایت نمود.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن سلیمان نام پسر سلیمان برادر پادشاه نهم از ملوک امویه اندلس است که نه خود و نه پدرش هیچکدام بسلطنت نرسیدند، ولی پسری سلیمان نام داشت که بعد از هشام بن حکم المستنصر بلقب المستعین بالله بمسند پادشاهی نشست و او بازپسین سلطان از ملوک امویه...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن سلیمان جبلی. محدث است. و جَبُّلی قریه ای است بر ساحل دجله.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن سنان، مکنی به ابی عوان. محدث است.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن صلت بن مخرمه بن المطلب القرنی. یکی از صحابه است. او در غزای خیبر حضور داشت زمانی که از طرف محمد بن حذیفه مأمور عزیمت بعریش و ملاقات عمروبن العاص شده بود بوکالت والیگری مصرش انتخاب نمودند و راوی یک حدیث است. و رجوع به الاستیعاب...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن طهمان، مکنی به ابی عزه. محدث است.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن ظهیر، مکنی به ابی محمد. محدث است.