جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حرز: (تعداد کل: 3)
حرز
[حَ] (ع مص) اندازه کردن. خَرْص. تقدیر. تخمین. دید زدن. تخمین کردن. تقدیر کردن. (زوزنی). تخمین کردن کشت و میوه را. حرازی کردن. || در بعض حواشی مثنوی مولانا جلال الدین بلخی در ترجمهء کلمهء حرز بیت ذیل، حرز را حدس ترجمه کرده اند :
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبی...
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبی...
حرز
[حِ] (ع اِ) تعویذ. (محمودبن عمر ربنجنی). پنام. چشم پنام. طلسم. عوذه. دعائی مأثور اعم از خواندنی و آویختنی. ج، احراز :
حرز است مگر نامش کز داشتن او
آزاد شود بنده و به گردد بیمار.فرخی.
منصور که حرز مدح او دائم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم.
مسعودسعد.
پیوسته چو ابر و شمع...
حرز است مگر نامش کز داشتن او
آزاد شود بنده و به گردد بیمار.فرخی.
منصور که حرز مدح او دائم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم.
مسعودسعد.
پیوسته چو ابر و شمع...
حرز
[حَ رَ] (ع اِ) آنچه بدان گردن بندند. || جوز تراشیدهء هموار که کودکان بدان جوز بازند. || چیزی که بر او گرو بندند و آنرا خطر نیز گویند. || هر چیز نگاهداشته شده و بازداشتهء از غیر. ج، احراز.