جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حالی: (تعداد کل: 5)
حالی
(ع ص) نعت فاعلی از حلی. بحلیه. متحلی. بزیور آراسته : و این قصیده که... بدرر تشبیهات حالیست و از معایب خالی. (لباب الالباب ج 2 ص 99). بعدل وافر سلطانی حالی گشت. (جهانگشای جوینی). جهان به ضیاء و روشنی حالی بود. (جهانگشای جوینی). || نعت فاعلی از حلوان و...
حالی
(ق) درحال. درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب...
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب...
حالی
(اِخ) مولوی الطاف حسین، وطنش پانی پت، و در شاه جهان آباد نشو و نما یافته، نکات علوم متعارفه را بخوبی شکافته. سنجیدگی و فهمیدگی از طبع والایش بر خود می بالد، و جودت وحدت دست و بازوی ذهن رسایش میمالد. نظم و نثر عربی و فارسی دارد و بکمال...
حالی
(اِخ) از شعرای محمد شیبانی خان در سمرقند بود و چون پادشاه افاضل نواز آن شهر فتح کرد بدرگاه آمد. رجوع شود به رجال حبیب السیر ص196. و چون بیشتر شهرت او به بنایی است، بدان کلمه رجوع شود.