جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه افسر: (تعداد کل: 7)
افسر
[اَ سَ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). تاج. (دهار) (مجمع الفرس اسدی) (مؤید الفضلاء) (از منتهی الارب) (شرفنامهء منیری). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. (هفت قلزم) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری)...
افسر
[اَ سَ] (اِ) این کلمه را فرهنگستان بجای لغت صاحبمنصب لشکری وضع کرده است که صاحب درجهء نظامی باشد.
افسر
[اَ سَ] (اِخ) یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رسالهء معروفی در معما دارد. از او است:
میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود
شاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود
شاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسر
[اَ سَ] (اِخ) یکی از شعرای فارسی زبان ایران که در هند میزیست. وی پسر میرسنجر کاشی است و از او است:
کسی که پاس مراد دو کون میدارد
برهنه ایست که پوشیده پیش و پس بدو دست.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
کسی که پاس مراد دو کون میدارد
برهنه ایست که پوشیده پیش و پس بدو دست.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسر
[اَ سَ] (اِخ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد و لقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت. از او است:
نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی
مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی
مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسر
[اَ سَ] (اِخ) باقرعلی خان. یکی از شعرای دورهء صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت. از اشعار او است:
امروز میرود بگلستان نگار ما
از دست میرود دل بی اختیار ما.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
امروز میرود بگلستان نگار ما
از دست میرود دل بی اختیار ما.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسر
[اَ سَ] (اِخ) محمدهاشم میرزا. رجوع به محمدهاشم شود.