جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه اصل: (تعداد کل: 6)
اصل
[اَ] (ع مص) کُشتن از روی علم و عمد. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). کُشتن. (منتهی الارب). || برجستن بر کسی یا چیزی. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). برجستن بر: اصلته الاصله؛ برجست بر وی مار خرد یا کلان کشنده به دم یا نفس. (از منتهی الارب). || در آخر...
اصل
[اَ] (ع اِ) والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج، اصول. کسایی گوید: اینکه گویند لا اصل له و لا فصل، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است، یا اصل حسب است و فصل لسان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی). ج،...
اصل
[اَ صَ] (ع مص) تیره و متغیر شدن آب از گل سیاه. (منتهی الارب). بگردیدن رنگ آب. || تغییر یافتن گوشت. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). متغیر شدن و بگردیدن طعم و رائحهء گوشت. (از منتهی الارب).
اصل
[اَ صَ] (ع اِ) جِ اَصَله. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اصله شود.
اصل
[اَ صِ] (ع ص) مستأصِل. (قطر المحیط). از بیخ برکنده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اصل
[اُ صُ] (ع اِ) جِ اصیل. (اقرب الموارد). || و در این شعر اُصُل بمعنی مفرد آمده است :
یوماً بأطیب منها نشر رائحه
و لا بأحسن منها اذ دنا الاُصُل.
اعشی (از تاج العروس).
و رجوع به اصیل شود.
یوماً بأطیب منها نشر رائحه
و لا بأحسن منها اذ دنا الاُصُل.
اعشی (از تاج العروس).
و رجوع به اصیل شود.