جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه اسود: (تعداد کل: 49)
اسود
[اَ وَ] (ع ص، اِ) سیاه. مؤنث: سَوْداء. ج، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض :
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر.مسعودسعد.
|| مهتر و بزرگ قوم. ج، اَساوِد. || مار بزرگ. (مؤید الفضلاء). مار بزرگ سیاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). قسمی مار بزرگ است که در آن سیاهی است....
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر.مسعودسعد.
|| مهتر و بزرگ قوم. ج، اَساوِد. || مار بزرگ. (مؤید الفضلاء). مار بزرگ سیاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). قسمی مار بزرگ است که در آن سیاهی است....
اسود
[اُ] جِ اَسَد. (غیاث). شیران :
از چهی بنمود معدومی خیال
در چه اندازد اسود کالجبال.مولوی.
از چهی بنمود معدومی خیال
در چه اندازد اسود کالجبال.مولوی.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) (بحر...) دریای سیاه. بحرالروس. بحر طرابزنده. (دمشقی). رجوع به بحر اسود و رجوع به فهرست نخبه الدهر و ضمیمهء معجم البلدان ج 1 ص 274 شود. || بحرالاسود الشمالی؛ بحرالورنگ. بحرالظلمه.(1)
(1) - Mer de Bering.
(1) - Mer de Bering.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) یاقوت آرد: عوام بن الاصبع گوید: برابر بطن نخل، کوهی است که آنرا اسود گویند نصف آن نجدی و نصف حجازی است. و آن کوهی مرتفع است و در آن گیاهی جز علوفه از قبیل صلیان و غَضور یافت نشود. (معجم البلدان).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) بطنی از هَلباسُوید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) نام یکی دو تن از ملوکی که در دورهء ملوک ساسانی در حیره حکومت داشتند. بعضی نوادر و وقایع آنان مشهور است ولی تاریخ ایشان مضبوط نیست. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اسودبن عفان شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) مردی از بنی مُذحج، مشعبد و سخنگوی و فصیح. (سبک شناسی ج 1 ص 264 از تاریخ بلعمی).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابومغیره. محدث است.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابراهیم بک. صاحب جریدهء لبنان و مدیر معارف متصرفیهء جبل، و یکی از اعضای مجلس ادارهء آن ناحیت. او راست: 1- التلید و الطرید، و آن دیوان تهنیت های شعراست برای ناصیف بک رئیس قلم ترکی در جبل لبنان که در مطبعهء عثمانیهء لبنان بسال 1892 م....
اسود
[اَ وَ] (اِخ) لقب احمدبن الظاهر بالله عباسی. رجوع به احمد شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن ابی البختری. از قبیلهء قریش و یکی از صحابه است. پدر او ابوبختری در وقعهء بدر در زمرهء کفار بقتل رسید و او خود در زمان فتح مکه ایمان آورد و بصحبت حضرت نبوی نایل شد. معاویه وقتی که میخواست بشربن ابی ارطاه را برای کشتن...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن ابی کریمه. شاعر عرب. وی در اشعار خود کلمات فارسی آورده است:
لزم الغرّام ثوبی
بکره فی یوم سبتِ
فتمایلت علیهم
میلَ زنجی بمست
قد حسا الداذی صرفاً
او عقاراً پایخست
ثمّ کفتم ذو زیادِ
ویحکم اِن خرّکفت
اِنّ جلدی دبغته
اهل صنعاء بجفت
و ابوعمره عندی
انّ گوریذ نمست
جالس اندر مکناد
ایا عمدِ بنهست.
رجوع به البیان و التبیین...
لزم الغرّام ثوبی
بکره فی یوم سبتِ
فتمایلت علیهم
میلَ زنجی بمست
قد حسا الداذی صرفاً
او عقاراً پایخست
ثمّ کفتم ذو زیادِ
ویحکم اِن خرّکفت
اِنّ جلدی دبغته
اهل صنعاء بجفت
و ابوعمره عندی
انّ گوریذ نمست
جالس اندر مکناد
ایا عمدِ بنهست.
رجوع به البیان و التبیین...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن ارقم. از مشاهیر بنومره بن حجر از کنده. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 341 شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن اوس بن الحُمَّرَه. وی نزد نجاشی شد و معالجهء سگ را بدو آموخت. ابن قتیبه بنقل از ابوالیقظان آرد که فرزندان او تا زمان وی باقی بودند و از فرزندان او مُحل است که عتیبه بن مرداس را علاج کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 80).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن بلال. یکی از رجال بنی امیه. وی به لقب محاذی و یا محاربی ملقّب بود و سمت ریاست دریانوردان داشت. او از طرف هشام با دسته ای کشتی مأمور بحر سفید شد و سپس ولیدبن یزید وی را به قبرس فرستاد تا اهالی را بر رومیان...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن خزاعی. پیامبر (ص) وی و گروهی را با عبدالله بن عتیک بن الحارث برای جنگ با ابورافع یهودی فرستاد و بفرمود تا او را بکشند. صاحب ترجمه را «خزاعی بن الاسود» هم گفته اند و او از خلفاء خزرج بود. (امتاع الاسماع ج 1 ص 186).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن دُهَیْم. شاعریست. او راست:
و لما رأیت الشیب عیب بیاضه
تشببت و ابتعت الشباب بدرهم.
(عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 51).
و لما رأیت الشیب عیب بیاضه
تشببت و ابتعت الشباب بدرهم.
(عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 51).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن زیدبن قیس. وی صاحب عبدالله، و صائم الدهر و قائم اللیل بود و در سنهء اربع و سبعین (74 ه . ق.). درگذشت. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 244).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن سام. بقول مستوفی وی سوم پسر سام بود. اهواز و پهلو، پسران او اند. (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص27). و البته بر اساسی نیست.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن سریع. یکی از قصّاص. او راست:
فان تنج منها تنج مِن ذی عظیمه
والاّ فانّی لااخالک ناجیا.
(البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 284).
فان تنج منها تنج مِن ذی عظیمه
والاّ فانّی لااخالک ناجیا.
(البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 284).