اسود
[اَ وَ] (ع ص، اِ) سیاه. مؤنث: سَوْداء. ج، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض :
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر.مسعودسعد.
|| مهتر و بزرگ قوم. ج، اَساوِد. || مار بزرگ. (مؤید الفضلاء). مار بزرگ سیاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). قسمی مار بزرگ است که در آن سیاهی است. ج اَساوِد. || کژدم. || عرب. || گنجشک. (منتهی الارب). || مال بسیار. اسباب. ج، اساود. || ذات مردم. || میان دل. || آب صافی. (مهذب الاسماء). || (ن تف) نعت تفضیلی از سیادت. بزرگتر. مهتر. بزرگوارتر. اسود من الاحنف. || اجلّ: هو اسود من فلان؛ ای اجلّ منه و اسخی و اعطی للمال و احلم. (منتهی الارب): انا من قومٍ منهم او فی العرب و اسودالعرب. (فرزدق به سلیمان بن عبدالملک). || سهم اسود؛ تیر مبارک. یتیمَّن به کأنّه اسودّ من؛ کثره ما اصابه الید. (منتهی الارب). || اسود قلب؛ سویدای دل. دانهء دل. || اسود یا اسود سالخ؛ مار بزرگی که در آن سیاهی باشد. رجوع به اسود سالخ شود. || نوعی یاقوت را گویند که نفطی (؟) و کحلی بود. (الجماهر بیرونی ص 79).
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر.مسعودسعد.
|| مهتر و بزرگ قوم. ج، اَساوِد. || مار بزرگ. (مؤید الفضلاء). مار بزرگ سیاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). قسمی مار بزرگ است که در آن سیاهی است. ج اَساوِد. || کژدم. || عرب. || گنجشک. (منتهی الارب). || مال بسیار. اسباب. ج، اساود. || ذات مردم. || میان دل. || آب صافی. (مهذب الاسماء). || (ن تف) نعت تفضیلی از سیادت. بزرگتر. مهتر. بزرگوارتر. اسود من الاحنف. || اجلّ: هو اسود من فلان؛ ای اجلّ منه و اسخی و اعطی للمال و احلم. (منتهی الارب): انا من قومٍ منهم او فی العرب و اسودالعرب. (فرزدق به سلیمان بن عبدالملک). || سهم اسود؛ تیر مبارک. یتیمَّن به کأنّه اسودّ من؛ کثره ما اصابه الید. (منتهی الارب). || اسود قلب؛ سویدای دل. دانهء دل. || اسود یا اسود سالخ؛ مار بزرگی که در آن سیاهی باشد. رجوع به اسود سالخ شود. || نوعی یاقوت را گویند که نفطی (؟) و کحلی بود. (الجماهر بیرونی ص 79).