جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه احمر: (تعداد کل: 25)
احمر
[اَ مَ] (ع ص، اِ) سرخ. سرخ رنگ. ج، حُمر، احامر: رجل احمر؛ مرد سرخ. || احمر و اسود؛ عجم و عرب، از آنکه غالب بر لون عجم بیاض و حمرتست و غالب بر لون عرب سواد. قوله علیه السلام : بعثت الی الاسود و الاحمر؛ ای العرب و العجم....
احمر
[اَ مَ] (اِخ) نام جانوری مانند سگ که در عهد بهلول شاه پیدا شده بود. (مؤید الفضلاء از دستور). (ظاهراً این جانور و هم بهلول شاه از افسانه ای گرفته شده است).
احمر
[اَ مَ] (اِخ) (بحر...) خلیج احمر. (حبط ج2 ص409) (مجمل التواریخ والقصص ص470). رجوع به بحر احمر شود.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) مُلک شام. رجوع به ابیض شود.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) قلعه ای است در سواحل بحر شام که معروف به عثلیث است. (مراصد).
احمر
[اَ مَ] (اِخ) نام کوهی بمکه و آن یکی از اَخشبان است، و بر قعیقعان مشرف است و آنرا در جاهلیت اعرف میگفتند. (مراصد).
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ناحیه ای است به اندلس از اعمال سرقسطه که آنرا وادی الاحمر گویند. (مراصد).
احمر
[اَ مَ] (اِخ) نام مولای رسول صلی الله علیه و آله.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) نام مولای امّسلمه رضی الله عنها.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) نام چند تن از صحابه است.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) نام غلام ابوسفیان. (حبط ج1 ص184).
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابان بن عثمان بن یحیی بن زکریا اللؤلؤی البجلی. مکنی به ابوعبدالله مولی بجلی. ابوجعفر طوسی ذکر او در کتاب اخبار مصنفی الامامیه آورده و گفته است: اصل او از کوفه است و مسکن او گاه کوفه و گاه بصره بود و از اهل بصره ابوعبیده معمربن...
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابن الحارث. رجوع به احمر سبیع... شود.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابن دَحنه. شاعریست از عرب.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابن سواءبن عدیّ. صحابی است.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابن قَطَن همدانی. صحابی است.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است. و صاحب تاج العروس نیز برمز «م» یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمهء قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابن معاویه بن سلیم. صحابی است.
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ابن هشام از مردی و او از اسلم روایت کند: کان معنا رجل یقال له احمر بأساً، و کان شجاعاً، و کان اذا نام غطّ غطیطاً منکراً لایخفی مکانه... فاذا بُیّت الحیّ صرخوا: یا احمر! فیثور مثل الاسد لایقوم لسبیله شی ء. و «احمر بأسا» چنانکه مقریزی...
احمر
[اَ مَ] (اِخ) ثمود. موسوم به قدار. وی عاقر ناقهء صالح است. (الموشح).