جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حجر: (تعداد کل: 52)
حجر
[حِ] (اِخ) رجوع به حجر اسماعیل و حجرالکعبه شود.
حجر
[حِ] (اِخ) دیار ثمود در وادی القری میان مدینه و شام است، استخری گوید: حجر قریهء کوچکی کم سکنه از وادی القری است یک روز راه تا کوه دارد و منازل ثمود در آن بوده است که خدا فرماید: و تنحتون من الجبال بیوتاً فارهین... (قرآن 26/149) و گفت خانه...
حجر
[حِ] (اِخ) اصحاب حجر، قوم ثمود یعنی قوم صالح. (دستور اللغهء ادیب نطنزی) (مجمل التواریخ ص148).
حجر
[حُ] (اِخ) الخیر. رجوع به حجربن عدی شود.
حجر
[ ] (اِخ) ابن ابی حجیر. رجوع به حُجَیربن ابی حجیر شود. (الاصابه).
حجر
(اِخ) ابن ابی العنبس اصفهانی معروف بهجری. عماره بن ابی حفصه از وی روایت کرده. و از سعیدبن جبیر و ابوهریره روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ج1 ص286).
حجر
[حُ] (اِخ) ابن أدبر. رجوع به حجربن عدی شود.
حجر
[] (اِخ) ابن ایاس بن مقاتل. از پدرش روایت دارد. و پسرش علی بن حجر ثقه از وی روایت دارد. ص181).
حجر
[حُ] (اِخ) ابن جزیله بن لخم. از قحطان. جدی جاهلی است. عبدالملک بن عمیر قطبی از فرزندان اوست. (زرکلی ص213).
حجر
[ ] (اِخ) ابن الحارث. مکنی به ابی خلف. محدث است.
حجر
[حُ] (اِخ) ابن الحارث بن عمرو الکندی. یکی از ملوک کنده و مادر او ام قطام دختر عوف بن محلم الشیبانی است و همان پدر امرؤالقیس است. رجوع به عقدالفرید جزء 3 ص342 و 349 شود. پسرش امرؤالقیس در حق وی گوید:
أبعد الحارث الملک ابن عمرو
و بعد الملک حجرٍ ذی...
أبعد الحارث الملک ابن عمرو
و بعد الملک حجرٍ ذی...
حجر
[حِ] (اِخ) ابن حنظله، ابن الندیم در الفهرست او را چنین نام داده است. ابن حجر عسقلانی گوید نام او دغفل است. رجوع به دغفل شود.
حجر
[ ] (اِخ) ابن خالدبن محمود شاعری است از عرب. رجوع به عقدالفرید ج6 ص98 و المعرب جوالیقی ص260 و حماسهء ابی تمام ج4 صص183- 184 از شرح تبریزی و الحیوان ج3 ص58 شود.
حجر
[حُ] (اِخ) ابن ربیعه بن وائل. ابن عبدالبر او را یاد کرده، گوید: حجاج بن ارطأه از عبدالجباربن وائل بن حجر، از پدرش از جدش حجر از پیغمبر روایتی دارد و مسدد نیز همین روایت را در مسند خویش آورده است. ابوعمر گوید: از کلمهء «از جدش» اگر اشتباه نباشد،...
حجر
[ ] (اِخ) ابن زائده حضرمی الکندی. ابوعمروکشی و طوسی او را در رجال شیعه شمرده اند. ابن النجاشی گوید: ثقه و صحیح السماع بود. عبدالله بن مشکان از وی روایت دارد. (لسان المیزان ج2 ص180).
حجر
[ ] (اِخ) ابن زیدالکندی. صحابی است و بحجر الشر معروف است. رجوع به حجربن یزید شود.
حجر
[ ] (اِخ) ابن سلیمان حرانی. یکی از بلغای عرب است. (ابن الندیم).
حجر
[حُ] (اِخ) ابن عبدالجبار. جاحظ خبری از وی و او از موسی بن ابی الردقاء آورده است. (البیان و التبیین ج2 ص182). و ابن قتیبه در عیون الاخبار نیز خبری از وی و او از عبدالملک بن عمیر در بارهء چگونگی مجلس زیاد در کوفه آورده است. (عیون الاخبار ج2...
حجر
[حُ] (اِخ) ابن عدی بن معاویه بن جبله بن عدی بن ربیعه بن معاویه الاکرمین الکندی، معروف بحجربن الادبر و حجرالخیر. ابن سعد و مصعب زبیری به روایت حاکم چنین آورده اند که حجر و برادرش هانی بن عدی بوفادت بنزد پیغمبر آمدند و حجربن عدی قادسیه را دریافت و...
حجر
[ ] (اِخ) ابن عمروبن معاویه بن ثوربن مرثع ملقب بآکل المرار. رجوع به حجر آکل المرار شود.