ثبات
[ثَ] (ع مص، اِمص) قرار. استقرار. برجای بودن. بر جای ماندن. قرار گرفتن. ثبوت. توطد. پایداری. استواری. استوار شدن. قیام. (از منتخب از غیاث). بقا. دوام. پابرجائی. پافشاری. ایستادن. (زوزنی). سکون :
همی تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندر آن پادشاهی ثبات.فردوسی.
اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی).
گه وقار و گه جود دست و طبع تراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح.مسعود.
ای پادشاه مشرق و مغرب ثبات تو
بر تخت پادشاهی سالی هزار باد.مسعود.
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم.مسعود.
باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنائی برق است بی دوام و ثبات. (کلیله و دمنه). و ثبات بر عهد و میثاقی که با سلطان داشت در سابق الایام فرا می نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص133). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: هو عدم احتمال الزوال بتشکیک المشکک. و قیل هوالجزم المطابق الذی لیس بثبات و هو تقلید المصیب. کذا فی شرح العقاید و حواشیه فی بیان خبرالرسول.
- ثبات حزم؛ استواری و هوشیاری در کار :ارکان و حدود آن را به ثبات حزم و نفاذ عزم چنان مستحکم و استوار گردانید که چهارصد سال بگذشت. (کلیله و دمنه ص 23).
-ثبات خواهش؛ پایداری اراده و عزم :بیعت کردم بسید خود... از روی اعتقاد و از ته دل براستی نیت و اخلاص درونی و موافقت اعتقاد و ثبات خواهش. (تاریخ بیهقی ص315).
- ثبات رأی؛ استواری در رأی. ثبات عزم :با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و ثبات رأی حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
- ثبات عزم؛ استواری در رأی و اراده. ثبات رأی. زماع : ثبات عزم صاحب شرع بدان پیوست. (کلیله و دمنه). و آن را ثبات عزم و حسن عهد نام نکند. (کلیله و دمنه).
- ثبات قدم؛ استقامت و پایداری :
سفله طبعست جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوی.
حافظ.
- ثبات کردن؛ پایداری کردن : خوارزمشاه میمنهء خود را سوی میسرهء ایشان فرستاد نیک ثبات کردند دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی). احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت رفت. (تاریخ بیهقی ص441). اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی 619). و عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده... مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد. (تاریخ بیهقی187).
- || ثابت شدن و پایدار ماندن. مداومت کردن. مواظبت کردن : با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت می نماید. (کلیله و دمنه).
- ثبات ورزیدن؛ پای داشتن و مقاومت کردن.
همی تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندر آن پادشاهی ثبات.فردوسی.
اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی).
گه وقار و گه جود دست و طبع تراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح.مسعود.
ای پادشاه مشرق و مغرب ثبات تو
بر تخت پادشاهی سالی هزار باد.مسعود.
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم.مسعود.
باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنائی برق است بی دوام و ثبات. (کلیله و دمنه). و ثبات بر عهد و میثاقی که با سلطان داشت در سابق الایام فرا می نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص133). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: هو عدم احتمال الزوال بتشکیک المشکک. و قیل هوالجزم المطابق الذی لیس بثبات و هو تقلید المصیب. کذا فی شرح العقاید و حواشیه فی بیان خبرالرسول.
- ثبات حزم؛ استواری و هوشیاری در کار :ارکان و حدود آن را به ثبات حزم و نفاذ عزم چنان مستحکم و استوار گردانید که چهارصد سال بگذشت. (کلیله و دمنه ص 23).
-ثبات خواهش؛ پایداری اراده و عزم :بیعت کردم بسید خود... از روی اعتقاد و از ته دل براستی نیت و اخلاص درونی و موافقت اعتقاد و ثبات خواهش. (تاریخ بیهقی ص315).
- ثبات رأی؛ استواری در رأی. ثبات عزم :با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و ثبات رأی حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
- ثبات عزم؛ استواری در رأی و اراده. ثبات رأی. زماع : ثبات عزم صاحب شرع بدان پیوست. (کلیله و دمنه). و آن را ثبات عزم و حسن عهد نام نکند. (کلیله و دمنه).
- ثبات قدم؛ استقامت و پایداری :
سفله طبعست جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوی.
حافظ.
- ثبات کردن؛ پایداری کردن : خوارزمشاه میمنهء خود را سوی میسرهء ایشان فرستاد نیک ثبات کردند دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی). احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت رفت. (تاریخ بیهقی ص441). اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی 619). و عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده... مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد. (تاریخ بیهقی187).
- || ثابت شدن و پایدار ماندن. مداومت کردن. مواظبت کردن : با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت می نماید. (کلیله و دمنه).
- ثبات ورزیدن؛ پای داشتن و مقاومت کردن.