ثاقب
[قِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ء. روشن. فروزان. || سوراخ کننده. || نافذ. || رخشان. تابان. تابنده. || افروخته. || روشن کننده. || باتلالؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب). || نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز). || نیازک. || ستارهء روشن.
-رأی ثاقب؛ رأی نافذ. رأی حاذق : و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی).
-شهاب ثاقب؛ شعلهء افروخته. افروزهء روشن :
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را.
حافظ.
- عقل ثاقب؛ عقل نافذ.
-نجم ثاقب؛ ستارهء بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد : کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص300).
نجم ثاقب گشته حارس دیو ران
که بهل دزدی ز احمد سِر ستان.مولوی.
|| اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب.
-رأی ثاقب؛ رأی نافذ. رأی حاذق : و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی).
-شهاب ثاقب؛ شعلهء افروخته. افروزهء روشن :
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را.
حافظ.
- عقل ثاقب؛ عقل نافذ.
-نجم ثاقب؛ ستارهء بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد : کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص300).
نجم ثاقب گشته حارس دیو ران
که بهل دزدی ز احمد سِر ستان.مولوی.
|| اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب.