ابوالقاسم
[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد المعتمد علی اللهبن ابی عمرو عبّاد المعتضد باللهبن الظافر المؤید بالله ابی القاسم محمد قاضی اشبیلیه ابن ابی الولید اسماعیل بن قریش بن عبادبن عمروبن اسلم بن عمروبن عطاف بن نعیم اللخمی. از وُلد نعمان بن منذر لخمی. آخرین از ملوک حیره.
ابن خلکان گوید: المعتمد علی الله صاحب قرطبه و اشبیلیه و نواحی آن دو ایالت در جزیرهء اندلس بود و یکی از شعراء دربارهء او و پدر او معتضد قطعهء ذیل را سروده است:
من بنی المنذرین و هو انتساب
زاد فی فخرهم بنوعباد
فتیه لم تلد سواها المعالی
والمعالی قلیله الاولاد.
و ابتدای کار ایشان در اندلس این بود که نعیم و پسر او عطاف از بلاد مشرق یعنی از العریش قریهء قدیمه ای میان شام و دیار مصریّه در اول ریگ جهت شام، باندلس شدند و در قریه ای نزدیک تومین از اقلیم طشانه از اراضی اشبیلیه اقامت گزیدند و الظافر محمد بن اسماعیل قاضی اول کس این دودمان است که مکانت و منزلتی در اسپانیا به دست کرد تا آنجا که بدرجهء قضاء اشبیلیه ارتقاء یافت. او با حسن سیاست با رعیت و ملاطفت با آنان دلهای مردم آورد و در این وقت یحیی بن علی بن حمود حسنی منعوت بمستعلی صاحب قرطبه بود و این مرد اخیر مذموم السیره و با مردم بدرفتار بود و برای محاصرهء اشبیلیه متوجه آن شهر شد. در این وقت رؤسای اشبیلیه و اعیان آن نزد قاضی محمد بن اسماعیل مذکور گرد آمدند و گفتند آیا ظلم و ستم این مرد و زیان و ضرر او را بمردمان نبینی، برخیز و با ما بمقابلهء او شو ما ترا سلطنت این ناحیت دهیم و کارها بتو گذاریم و او بپذیرفت و بمقابلهء یحیی شتافتند و او در حالت سکر و مستی برنشست و بمقاتلهء آنان شد و کشته گشت و مردم اشبیلیه باطاعت محمد بن اسماعیل قاضی درآمدند. سپس او قرطبه و بعض بلاد دیگر اسپانیا را تسخیر کرد و قصهء او با کسی که دعوی کرد که هشام بن الحکم آخر ملوک بنی امیه باندلس می باشد، مشهور است. منصوربن ابی عامر بر هشام مزبور مستولی شده بود و او را از انظار مخفی میداشت و خود واسطه ای مابین او و مردم گردیده و برتق و فتق امور پرداخته بود و هشام را جز نام سلطنت و خطبهء منابر چیزی نمانده بود و مدت بیست واند سال خبر او منقطع شده بود و در این مدت احوال گوناگون پیش آمد و آنگاه که قاضی محمد بن اسماعیل مذکور بر یحیی بن علی مستولی گشت شنید که هشام بن حکم به قلعهء ریاح در مسجدیست، کس فرستاد و او را بخواند و کار ملک بدو تسلیم کرد و خود چون وزیری مهام امور به دست گرفت و در این واقعه حافظ ابومحمدبن حزم ظاهری در کتاب نقط العروس گوید: دروغ و جعلی چونین بروزگار نبوده است چه مردی موسوم به خلف الحصری پس از بیست واند سال از مرگ هشام بن الحکم منعوت بالمؤید پیدا شد و ادعا کرد که من هشامم و مردم با او بیعت کردند و بر جمیع منابر اندلس خطبه بنام او خواندند و او خونها بریخت و برای استقرار او بر ملک جنگها پیش آمد و مدعی مزبور مدت بیست واند سال حکومت راند و قاضی محمد بن اسماعیل چون وزیری کارها به امر او میراند و حال بر این منوال بود تا هشام دروغین بمرد و قاضی محمد پس از او به استقلال حکومت بدست گرفت و وی اهل علم و ادب بود و معرفت تام بتدبیر دول داشت و تا پایان حیات به استقلال سلطنت کرد تا در شب یکشنبهء بیست و نهم جمادی الاولی سال 433 ه . ق. وفات کرد. و بعضی گفته اند که او تا حدود 450 بزیست و پس از مرگ در قصر اشبیلیه مدفون گشت و نیز در مبدأ استیلای وی اختلاف است بعضی به سال 414 و این قول عماد کاتب است در خریده و بعضی دیگر سال 424 ه . ق. گفته اند. والله اعلم بالصواب. چون محمد قاضی بمرد پسر او المعتضد بالله ابوعمرو عباد قائم مقام پدر گشت. ابوالحسن علی بن بسام صاحب کتاب ذخیره در حق او گوید: ثم افضی الامر الی عباد سنه ثلاث و ثلاثین و تسمی اولاً بفخرالدوله ثم بالمعتضد، قطب رحی الفتنه و منتهی غایه المحنه ناهیک من رجل لم یثبت له قائم ولاحصید ولاسلم منه قریب و لا بعید جبار ابرم الامر و هو متناقض و اسد فرس الطلا و هو رابض متهوّر تتحاماه الدّهاه و جبان لاتأمنه الکماه متعسف اهتدی و منبت قطع فماابقی ثاروالناس حرب و ضبط شأنه بین قائم و قاعد حتی طالت یده و اتسع بلده و کثر عدیده و عدده و کان قد اوتی ایضاً من جمال الصوره و تمام الخلقه و فخامه الهیئه و سباطه البنان و ثقوب الذهن و حضور الخاطر و صدق الحدس مافاق علی نظرائه و نظر قبل ذلک فی الادب قبل میل الهوی به الی طلب السلطان ادنی نظر بازکی طبع حصل منه لثقوب ذهنه علی قطعه وافره علقها من غیر تعمّد لها و لا امعان النظر فی غمارها ولا اکثار فی مطالعتها و لامنافسه فی اقتناء صحایفها اعطته سجیته علی ذلک ماشاء من تحبیر الکلام و قرض قطع من الشعر ذات طلاوه فی معان امدته فیها الطبیعه و بلغ فیها الاراده و اکتتبها الادباء للبراعه جمع هذه الخلال الظاهره الی جود کف بادی السحاب بها و اخبار المعتضد فی جمیع افعاله و ضروب انحائه غریبه بدیعه. و او بزنان میلی وافر و زنان بسیار داشت، ازینجهت نسل او بسیار شد چنانکه گفته اند قریب بیست فرزند ذکور و بهمین عده اناث داشت و در این باب خود او را قطعاتی است از جمله:
شربنا و جفن اللیل یغسل کحله
بماء صباح والنسیم رقیق
معتقه کالتبر اما نجارها
فضخم و اما جسمها فدقیق.
و ابن خلکان در ترجمهء ابی بکر محمد بن عمار اندلسی قسمتی از دو قصیدهء او را در مدح معتضد مذکور که یکی رائیه و دیگر میمیه است آورده است و معتمد پسر او را در حق پدر اشعاریست و از جمله:
سمیدع یهب الاَلاف مبتدئا
و یستقل عطایاه و یعتذر
له ید کلّ جبار یقبلها
لولا نداها لقلنا انها الحجر.
و او پیوسته بر مقر سلطنت استوار بود تا به بیماری ذبحه مبتلا گشت و گویند چون مرگ خود را نزدیک دید مغنی را بخواست و مرادش آن که از نخستین بیتی که او خواند تفأل کند و اولین بیتی که مغنی خواند این بود:
نطوی اللیالی علما ان ستطوینا
فشعشعیها بماء المزن و اسقینا.
پس از این بیت تَشامّ کرد و از آن پس فقط پنج روز بزیست و گفته اند که مغنی از آن قطعه پنج بیت خوانده بود و او به روز دوشنبهء غرهء جمادی الاَخرهء سال 461 ه . ق. درگذشت و روز بعد جسد او را در شهر اشبیلیه بخاک سپردند.
پس از او پسر وی معتمد علی الله ابوالقاسم صاحب ترجمه بسلطنت رسید. ابوالحسن علی بن القطاع سعدی(1) در کتاب لمح الملح در حق معتمد مذکور آورده است که او سخی ترین و بخشنده ترین پادشاهان اندلس بود و از این رو دربار وی محطّ رجال و مجمع شعراء و قبلهء آمال و مرکز فضلاء بود چنانکه گروه بسیار از اعیان شعرا و افاضل ادباء که در حضرتش گرد آمدند در دربار هیچیک از ملوک فراهم نیامدند و ابن بسام در ذخیره آورده که: کان للمعتمدبن عباد شعر کما انشق الکمام عن الزهر لو صار مثله ممن جعل الشعر صناعه و اتخذه بضاعه لکان رائقا معجبا و نادراً مستغربا. و از اوست:
اکثرت هجرک غیر انک ربما
عطفتک احیاناً علیّ امور
فکأنما زمن التهاجر بیننا
لیل و ساعات الوصال بدور.
و معتمد عزم کرد که زنان حرم را از قرطبه به اشبیلیه فرستد و خود آنان را مشایعت کرد و از آغاز شب تا صبح با ایشان همراه بود و در بامداد آنانرا وداع گفت و بازگشت و ابیاتی بگفت، از آنجمله:
سایرتهم واللیل اغفل ثوبه
حتی تبدی للنواظر معلما
فوقفت ثم مودّعا و تسلمت
منی ید الاصباح تلک الانجما.
و این معنی در غایت لطف است و نیز در وداع ایشان گفته است:
و لما وقفنا للوداع غدیه
و قد خفقت فی ساحه القصر رایات
بکینا دماً حتی کأن عیوننا
یجری الدموع الحمر منها جراحات.
و وقتی بندیمان خویش که با وی بصبوحی بوده اند چنین نوشت و ایشان را به اغتباق خواند:
حسدالقصر فیکم الزهراء
و لعمری و عمرکم مااساء
قد طلعتم بها شموساً نهاراً
فاطلعوا عندنا بدورا مساء.
ابوبکر محمد بن عیسی بن محمد اللخمی الدانی شاعر مشهور را دربارهء معتمد مدایح نیکوست و از آن جمله قصیده ای است که در آن چهار پسر او را نیز یاد میکند و آنان الرشید عبیدالله و الراضی یزید و المأمون والمؤتمن میباشند و از جمله ابیات آن قصیده است:
یغیثک فی محل یعینک فی ردی
یروعک فی درع یروقک فی برد
جمال و اجمال و سبق و صوله
کشمس الضحی کالمزن کالبرق کالرعد
بهمته شاد العلائم زادها
بناء بابناء جحا جحه لدّ
باربعه مثل الطباع ترکبوا
لتعدیل جسم المجد والشرف العدّ.
و بنی عبّاد با آنهمه مکارم و احسان عام از زبان بدگویان برکنار نمانده اند و ابوالحسن جعفربن ابراهیم بن حاج لورقی گفته:
تعزّ عن الدّنیا و معروف اهلها
اذا عدم المعروف فی آل عبّاد
حللت بهم ضیفا ثلاثه اشهر
بغیر قری ثمّ ارتحلت بلازاد.
و در این وقت آلفونس دآراگون(2) پادشاه مسیحی اندلس را قوت و قدرتی حاصل شده بود و ملوک طوائف مسلمین با او مصالحه کرده و خراج میدادند و وی طلیطله را در روز سه شنبهء مستهل صفر سال 478 ه .ق . پس از محاصرهء شدید از تصرف قادر باللهبن ذی النون بیرون کرد و معتمدبن عباد در این هنگام بزرگترین ملوک طوائف بود و حیطهء متصرفات وی بیش از دیگران بود او نیز خراج گزار آلفونس گردید و چون آلفونس طلیطله را تسخیر کرد بطمع تصرف بلاد معتمد دیگر خراج او نپذیرفت و بدو پیام فرستاد و تهدید کرد و گفت از قلاع خویش فرود آی و دشت ترا باشد و معتمد رسول او را بزد و بقتل همراهان وی فرمان داد و این خبر به آلفونس برداشتند و او متوجه محاصرهء قرطبه بود، بطلیطله بازگشت تا آلات محاصره برگیرد و چون مشایخ اسلام و فقهاء این خبر شنیدند گرد آمدند و گفتند این شهرهای اسلامی است که ترسایان بر آنها غلبه کرده اند و پادشاهان ما بمقاتلهء یکدیگر روزگار میگذرانند و اگر حال چنین بماند مسیحیان همهء شهرهای ما بگیرند، سپس نزد قاضی عبدالله بن محمد بن ادهم رفتند و با او در این خصوص مذاکره و مشاوره کردند و هریک از ایشان چیزی گفت و به آخر رأی بر آن قرارگرفت که نامه ای به ابی یعقوب یوسف بن تاشفین پادشاه ملثمین صاحب مراکش بنویسند و ازو یاری طلبند(3) و قاضی با معتمد انجمن کرد و ماجری بازگفت و او موافقت خویش اعلام داشت و بفرمود تا او خود بدین کار قیام کند لکن قاضی نپذیرفت و معتمد اصرار ورزید. قاضی گفت خدای خیر روزی کناد! و بیرون آمد و در حال نامه ای بیوسف بن تاشفین نوشت و صورت حال بازگفت و آنرا بیکی از بندگان خویش سپرد تا بیوسف رساند و چون یوسف نامه بخواند بشتاب بشهر سبته آمد و قاضی با جماعتی به سبته رفت تا او را دیدار کند و از حال مسلمانان خبر دهد. یوسف بسپاهیان دستور داد تا از جزیرهء خضراء (شهری از اندلس) عبور کنند و خود در سبته (در سرزمین مراکش مقابل جزیرهء خضراء) اقامت گزید و بمراکش پیام فرستاد تا باقیماندهء سپاهیان بدو پیوندند و چون شمارهء آنان کامل شد بفرمود تا از جزیره بگذرند و خود از پس همه بیامد و در این هنگام عدد سپاهیان وی ده هزار بود و یوسف و معتمد با یکدیگر دیدار کردند و معتمد نیز عساکر خویش گرد آورد و مسلمانان این خبر بشنیدند و از همهء شهرها برای جهاد جمع آمدند و خبر به آلفونس رسید و او آنگاه در طلیطله بود پس با چهل هزار سوار جز سپاهیانی که بدو پیوستند بیرون آمد. و بامیر یوسف نامهء مفصل نوشت و او را تهدید کرد. یوسف جواب او بر پشت نامه بنوشت و بازگردانید. آلفونس چون جواب بخواند بترسید و گفت این مردیست سخت و شدید. پس دو لشکر در محلی به نام زلاقه(4) از شهر بطلیوس(5) بهم پیوستند و در میان آنان جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و آلفونس پس از استیصال سپاهیان خویش منهزم شد و با او جز گروهی اندک نماند و این واقعه در ماه رمضان سال 479(6) ه .ق . اتفاق افتاد. این قول بعض مورخین است و صحیح آن است که واقعهء مزبور در نیمهء رجب سال مذکور اتفاق افتاده است و آن از مشهورترین وقایع تاریخی است و در آنروز معتمد ثباتی عظیم از خود نشان داد و جراحات بسیار بروی و دست وی رسید و مسلمانان ستوران و سلاح دشمن بغنیمت بردند و امیر یوسف و معتمد بملک خویش بازگشتند و امیر یوسف سال بعد به اندلس آمد و معتمد نیز بدو پیوست و یوسف بعض قلاع مسیحیان را محاصره کرد ولی از عهدهء گشادن آنها برنیامد و از آنجا کوچ کرد و بغرناطه شد و صاحب آن ناحیه عبدالله بن بلکین بدو پیوست سپس بشهر درآمد تا او را تقدمه فرستد و امیر یوسف بدو خیانت کرده او نیز بشهر شد و عبدالله را از آنجا بیرون کرد و داخل قصر وی گشت و اموال و ذخایری بیحد و شمار یافت و سپس بمراکش بازگشت و حسن بلاد اندلس و بهجت آن و بساتین و مطاعم و سایر اصناف اموالی که در مراکش یافته نمیشد (چه مراکش از بلاد بربر و مردمش از اجلاف عرب باشند) دل او را ربوده بود و خواص امیر یوسف بلاد اندلس را در چشم وی بزرگ و او را بگرفتن اندلس اغراء و تحریض میکردند و او را بر معتمد با نقل اقوالی برمیآشفتند تا آنجا که ابویوسف بر معتمد خشم گرفت و بسوی او متوجه شد و چون به سبته رسید عساکر خویش را تعبیه کرد و سیربن ابی بکر اندلسی را بمقدمه گسیل داشت و او به اشبیلیه رسید و معتمد بدانجا بود و شهر را بشدیدترین صورتی محاصره کردند و در اینجا از شدت بأس و پایداری و نترسیدن از مرگ، معتمد آن کرد که نظیر آن شنیده نشده است و مردم شهر را فزع و ترس و بیم فراگرفته بود و بهر وسیله از شهر میگریختند حتی بشنا و افکندن خویش از کنگره های حصار و چون روز بیستم رجب سال 484 ه .ق . برآمد امیر یوسف بشهر هجوم کرد و دست غارت برد و برای هیچکس چیزی نگذاشت و مردم از خانه های خویش بیرون میشدند در حالیکه عورات خویش را با دست خویش می پوشیدند و یوسف معتمد و کسان او را بگرفت و دو فرزند معتمد در همین جنگ کشته شده بودند نام یکی از آن دو مأمون بود و از جانب پدر خویش نیابت قرطبه داشت او را نیز محصور کردند تا بگرفتند و بکشتند و دومی الرّاضی که از جانب معتمد در رنده نیابت داشت و رنده یکی از حصون منیعهء اسپانیاست، بدان قلعه نیز وارد شدند و الرّاضی را بگرفتند و بکشتند و معتمد را در مرگ این دو فرزند مرثیه های بسیار است و پس از آن در اشبیلیه بر معتمد آن رفت که سابقاً ذکر کردیم. چون معتمد را بگرفتند در ساعت او را بند کردند و با اهل بیت وی در کشتی نشانیدند. ابن خاقان در قلائدالعقیان در این باب گوید: ثم جمع هو و اهله و حملتهم جوارالمنشآت و ضمتهم کأنهم اموات بعد ما ضاق عنهم القصر و راق منهم العصر و الناس قد حشدوا بضفّتی الوادی یبکون بدموع کالغوادی فساروا والبوم یحدوهم والنوح باللوعه لایعدوهم. و ابن لبانه ابوبکر محمد بن عیسی اسماعیل دانی شاعر معروف در این وقت گفت:
تبکی السماء بدمع رائح غادی
علی البهالیل من ابناء عبّاد...
تا آنجا که گوید:
یا ضیف اقفر بیت المکرمات فخذ
فی ضمّ رحلک واجمع فضله الزاد.
و ابومحمد عبدالجبار حمدیس صقلی شاعر مشهور در این معنی گفته است:
و لمّا رحلتم بالندی فی اکُفّکم
و قلقل رضوی منکم و ثبیر
رفعت لسانی بالقیامه قد دنت
فهذی الجبال الرّاسیات تسیر.
و معتمد را در محبس اشعاری است و از جمله:
تبدّلت من ظل عزّ البنود
بذلّ الحدید و ثقل القیود
و کان حدیدی سنانا ذلیقا
و عضبا رقیقا صقیل الحدید
وقد صار ذاک و ذا ادهما
یعضّ بساقیّ عضّ الاسود.
سپس معتمد و کسان او را نزد امیر یوسف بمراکش بردند و او بفرمود تا معتمد را بشهر «اغمات» برند و بند کنند و او تا پایان حیات بزندان بود. و هم ابن خاقان گوید: و لما اجلی عن بلاده و اعری من طارفه و تلاده و حمل فی السفین و احلّ فی العدوه محل الدفین تندبه منابره و اعواده و لایدنو منه زوّاره و لاعوّاده بقی آسفاً تتصعد زفراته و تطرد اطراد المذانب عبراته لایخلو بمؤانس ولایری الاّ غریبا بدلا عن تلک المکانس و لما لم یجد سلوّا و لم یؤمل دنوّا و لم یر وجه سرّه مجلوّا تذکر منازله فشاقته و تصور بهجتها فراقته و تخیل استیحاش اوطانه و اجهاش قصره الی قطانه و اظلام جوده من اقماره و خلوّه من حرّاسه و سماره.
و ابوبکر الدانی مذکور را در حبس او قصیدهء مشهوره ای است که اولش این است:
لکلّ شی ء من الاشیاء میقات
و للمنی من منایا هنّ غایات
والدّهر فی صبغه الحرباء منغمس
الوان حالاته فیها استحالات
و نحن من لعب الشطرنج فی یده
و ربما قمرت بالبیدق الشاه
انفض یدیک من الدّنیا و ساکنها
فالارض قد اقفرت والناس قد ماتوا
و قل لعالمها الارضیّ قد کتمت
سریره العالم العلویّ اغمات.
و این قصیده شامل 50 بیت است.
و هم او را در حبس معتمد قصیده ای است که در اغمات به سال 486 ه . ق. سروده است:
تنشق ریاحین السلام فانما
افض بها مسکا علیک محتما
و قل لی مجازاً ان عدمت حقیقه
لعلّک فی نعمی و قد کنت منعما
افکّر فی عصر مضی لک مشرقاً
فیرجع ضوءالصبح عندی مظلما
و اعجب من رفق المجرّه اذ رأی
کسوفک شمساً کیف اطلع انجما
لقد عظمت فیک الرزیه اننا
وجدناک منها فی المزیه اعظما
قناه سعت للطعن حتی تقصدت
و سیف اطال الضرب حتی تثلما.
و از این قصیده است:
بکی آل عباد ولا کمحمد
و انبائه صوب الغمامه اذ همی
حبیب الی قلبی حبیب لقوله
عسی طلل یدنو بهم و لعلما
صیاحهم کنا بهم نحمدالسّری
فلما عدمناهم سرینا علی عمی
و کنا رعینا العزّ حول حماهم
فقد اجدب المرعی و قد اقفر الحمی
و قد البست ایدی اللیالی محلهم
مناسج سدّی الغیث فیها و اَلحما
قصور خلت من ساکنیها فما بها
سوی الادم تمشی حول واقعه الدّما
یجیب بها الهام الصدی ولطالما
اجاب القیان الطائر المترنما
کأن لم یکن فیها انیس و لاالتقی
بها الوفد جمعا و الخمیس عرمرما
حکیت وقد فارقت ملکک مالکا
و من ولهی احکی علیک متمما
مصاب هوی بالنیرات من العلا
و لم یبق فی ارض المکارم معلما
تضیق علی الارض حتی کأنّما
خلقت و ایّاها سواراً و معصما
بکیتک حتی لم یخلّ لی الاسی
دموعا بها ابکی علیک ولا دماً
و انی علی رسمی مقیم فان امت
ساجعل للباکین رسمی موسماً
بکاک الحیا و الرّیح شقت جیوبها
علیک و ناح الرّعد باسمک معلما
و مزّق ثوب البرق واکتسب الضحی
حدادا و قامت انجم الجوّ ماتما.
و هم از این قصیده است:
وحار ابنک الاصباح وجداً فما اهتدی
و غاض اخوک البحر غیضا فماطما
و ما حلّ بدرالتم بعدک داره
و لااظهرت شمس الظهیره مبسما
قضی الله ان حطّوک عن ظهر اشقر
اشمّ و ان امطوک اشأم ادهما
قیودک ذابت فانطلقت لقدغدت
قیودک منهم بالمکارم ارحما
عجبت لان لان الحدید و قدقسوا
لقد کان منهم بالسریره اعلما
سینجیک من نَجّی من الجُبّ یوسفاً
و یؤویک من آوی المسیح بن مریما.
و هم ابوبکر را در نوحه بروزگار ابن عبّاد قطعات و قصاید مطول است که قسمتی از آن را در کتاب نظم السلوک فی وعظ الملوک گرد کرده و گویند ابوبکر دانی روزی زیارت وی نزد او رفت و چون بازگشتن خواست معتمد بیست دینار باشقهء بغدادی بدو فرستاد و نوشت:
الیک الزّر من کفّ الاسیر
فان تقبل تکن عین الشکور
تقبّل مایکون له حیاء
وان عذرته احوال الفقیر.
ابوبکر گوید هدیهء او بازگردانیدم چه بحال او و تهی دستی وی آگاه بودم و در جواب وی نوشتم:
سقطت من الوفاء علی خبیر
فذرنی والّذی لک فی ضمیری
ترکت هواک وَ هْوَ شقیق نفسی
لئن شقت برودی عن عذور
ولاکنت الطلیق من الرّزایا
لئن اصبحت اجحف بالاسیر
جذیمه انت والزباء خانت
وما انا من یقصّر عن قصیر
اسیر ولااسیر الی اغتنام
معاذالله من سوءالمصیر
انا ادری بفضلک منک انّی
لبست الظل منه فی الحرور.
و از این قصیده است:
تصرف فی الندی خیل المعالی
فتسمح من قلیل بالکثیر
و اعجب منک انک فی ظلام
و ترفع للعفاه منار نور
رویدک سوف توسعنی سروراً
اذا عاد ارتقاؤک للسریر
و سوف تحلّنی رتب المعالی
غداه تحلّ فی تلک القصور
تزید علی ابن مروان عطاء
بها و ازید ثمّ علی جریر
تأهّب ان تعود الی طلوع
فلیس الخسف ملتزم البدور.
و بصباح روز عیدی دختران معتمد بزندان او درآمدند و آنان برای مردم اغمات نخ می رشتند و مُزد میگرفتند و یکی از ایشان در سرای صاحب شرطه که بروزگار سلطنت معتمد خدمت معتمد میکرد با نخ ریسی مشغول بود. معتمد چون دختران را که با جامه های کهنه و فرسوده بدید از دیدار آنان سخت اندوهگین شد و این ابیات بگفت:
فیما مضی کنت بالاعیاد مسروراً
فساءک العید فی اغمات مأسورا
تری بناتک فی الاطمار جائعه
یغزلن للناس لایملکن قطمیرا
برزن نحوک للتسلیم خاشعه
ابصارهنّ حسیرات مکاسیرا
یطأن فی الطّین والاقدام حافیه
کأنها لم تطأ مسکا و کافوراً
لاجدّ الا و یشکو الجدب ظاهره
و لیس الا مع الانفاس ممطورا
قدکان دهرک ان تأمره ممتثلا
فردّک الدّهر منهیّا و مأمورا
من بات بعدک فی ملک یسرّ به
فانما بات بالاحلام مغرورا.
و وقتی پسر وی ابوهاشم بر او درآمد و بند، ساق های معتمد را سخت درهم میفشرد و او طاقت گام زدن نداشت بگریست و گفت:
قیدی اما تعلمنی مسلما
ابیت ان تشفق او ترحما
دمی شراب لک و اللحم قد
اکلته لاتهشم الاعظما
یبصرنی فیک ابوهاشم
فینشنی والقلب قد هشما
ارحم طفیلا طائشا لبه
لم یخش ان یأتیک مسترحما
وارحم اخیات له مثله
جرعتهن السمّ والعلقما
منهنّ من یفهم شیئا فقد
خفنا علیه للبکاء العمی
والغیر لایفهم شیئا فما
یفتح الا لرضاع فما.
و اشعار معتمد و هم اشعار شعراء در حق او بسیار است. ولادت او در ماه ربیع الاول سال 431 ه . ق. در شهر باجه از بلاد اندلس بود و او پس از وفات پدر به تاریخ مذکور بپادشاهی رسید و در حبس اغمات به یازدهم شوال (و بروایتی ذی الحجه) سال 488 ه . ق. وفات کرد رحمه الله تعالی. و غریب آن است که در نماز بر جنازهء او الصلوه علی الغریب منادی کردند و گروهی از شعراء که او را مدائح گفته بوده اند و از او عطایا ستده بودند بر قبرش جمع آمدند و قصائد مطول در رثای او بگفتند و بر قبرش بخواندند و بر او بگریستند از آن جمله بود ابوبحر عبدالصمد شاعر مخصوص وی که مرثیهء طویلی بگفت که اولش این است:
ملک الملوک اسامع فأنادی
ام قدعدتک عن السّماع عوادی
لما نقلت عن القصور و لم تکن
فیها کما قد کنت فی الاعیاد
اقبلت فی هذا الثری لک خاضعاً
و جعلت قبرک موضع الانشاد.
و چون از انشاد قصیده فارغ شد زمین ببوسید و تن و روی بخاک مالید و حاضران بگریستند. و ابوبکر دانی حفید معتمد را بدید و او پسری نیکوروی بود و زرگری پیشه کرده بود و بروزگار دولت ابن عباد فخرالدوله لقب داشت و آن از القاب سلطنت است ابوبکر بدو نگریست و وی با دم بانگشت می دمید پس قصیده ای بسرود از آن جمله:
شکاتنا فیک یا فخرالعلا عظمت
والرّزء یعظم فی من قدره عظما
طوقت من نائبات الدهر مخنقه
ضاقت علیه و کم طوقتنا النسما
و عاد طوقک فی دکان قارعه
من بعد ماکنت فی قصر حکی اوما
صرفت فی آله الصواغ انمله
لم تدر الا الندی و السیف والقلما
ید عهدتک للتقبیل تبسطها
فتستقل الثریّا ان تکون فما
یا صائغاً کانت العلیا تصاغ له
حلیا و کان علیه الحلی منتظما
للنفخ فی الصور هول ماحکاه سوی
انی رأیتک فیه تنفخ الفحما
وددت اذ نظرت عینی علیک به
لو انّ عینی تشکو قبل ذاک عمی
ماحطّک الدّهر لما حط من شرف
و لا تحیف من اخلاقک الکرما
لح فی العلا کوکبا ان لم تلح قمرا
و قم بها ربوه ان لم تقم علما
والله لو انصفتک الشهب لانکسفت
و لو وفی لک دمع العین لانسجما
ابکی حدیثک حتی الدهر حین غدا
یحکیک رهطا و الفاظا و مبتسما.
لورقی بضم لام و سکون واو و راء و پس از آن قاف منسوب به لورقه (7) است و آن شهریست به اندلس و نام این شاعر در خریده آمده است. (نقل باختصار از ابن خلکان ج 2 صص 132 - 141).
(1) - رجوع به ابن خلکان جزء اول ص 368 شود.
(2) - Alphonse Vl,fils de Ferdinand Ier (1065 - 1109).
(3) - رجوع به ابن خلکان حرف یاء شود.
(4) - Zelaqa.
(5) - Badajoz. (6) - مطابق 1087 م.
(7) - Lorca.
ابن خلکان گوید: المعتمد علی الله صاحب قرطبه و اشبیلیه و نواحی آن دو ایالت در جزیرهء اندلس بود و یکی از شعراء دربارهء او و پدر او معتضد قطعهء ذیل را سروده است:
من بنی المنذرین و هو انتساب
زاد فی فخرهم بنوعباد
فتیه لم تلد سواها المعالی
والمعالی قلیله الاولاد.
و ابتدای کار ایشان در اندلس این بود که نعیم و پسر او عطاف از بلاد مشرق یعنی از العریش قریهء قدیمه ای میان شام و دیار مصریّه در اول ریگ جهت شام، باندلس شدند و در قریه ای نزدیک تومین از اقلیم طشانه از اراضی اشبیلیه اقامت گزیدند و الظافر محمد بن اسماعیل قاضی اول کس این دودمان است که مکانت و منزلتی در اسپانیا به دست کرد تا آنجا که بدرجهء قضاء اشبیلیه ارتقاء یافت. او با حسن سیاست با رعیت و ملاطفت با آنان دلهای مردم آورد و در این وقت یحیی بن علی بن حمود حسنی منعوت بمستعلی صاحب قرطبه بود و این مرد اخیر مذموم السیره و با مردم بدرفتار بود و برای محاصرهء اشبیلیه متوجه آن شهر شد. در این وقت رؤسای اشبیلیه و اعیان آن نزد قاضی محمد بن اسماعیل مذکور گرد آمدند و گفتند آیا ظلم و ستم این مرد و زیان و ضرر او را بمردمان نبینی، برخیز و با ما بمقابلهء او شو ما ترا سلطنت این ناحیت دهیم و کارها بتو گذاریم و او بپذیرفت و بمقابلهء یحیی شتافتند و او در حالت سکر و مستی برنشست و بمقاتلهء آنان شد و کشته گشت و مردم اشبیلیه باطاعت محمد بن اسماعیل قاضی درآمدند. سپس او قرطبه و بعض بلاد دیگر اسپانیا را تسخیر کرد و قصهء او با کسی که دعوی کرد که هشام بن الحکم آخر ملوک بنی امیه باندلس می باشد، مشهور است. منصوربن ابی عامر بر هشام مزبور مستولی شده بود و او را از انظار مخفی میداشت و خود واسطه ای مابین او و مردم گردیده و برتق و فتق امور پرداخته بود و هشام را جز نام سلطنت و خطبهء منابر چیزی نمانده بود و مدت بیست واند سال خبر او منقطع شده بود و در این مدت احوال گوناگون پیش آمد و آنگاه که قاضی محمد بن اسماعیل مذکور بر یحیی بن علی مستولی گشت شنید که هشام بن حکم به قلعهء ریاح در مسجدیست، کس فرستاد و او را بخواند و کار ملک بدو تسلیم کرد و خود چون وزیری مهام امور به دست گرفت و در این واقعه حافظ ابومحمدبن حزم ظاهری در کتاب نقط العروس گوید: دروغ و جعلی چونین بروزگار نبوده است چه مردی موسوم به خلف الحصری پس از بیست واند سال از مرگ هشام بن الحکم منعوت بالمؤید پیدا شد و ادعا کرد که من هشامم و مردم با او بیعت کردند و بر جمیع منابر اندلس خطبه بنام او خواندند و او خونها بریخت و برای استقرار او بر ملک جنگها پیش آمد و مدعی مزبور مدت بیست واند سال حکومت راند و قاضی محمد بن اسماعیل چون وزیری کارها به امر او میراند و حال بر این منوال بود تا هشام دروغین بمرد و قاضی محمد پس از او به استقلال حکومت بدست گرفت و وی اهل علم و ادب بود و معرفت تام بتدبیر دول داشت و تا پایان حیات به استقلال سلطنت کرد تا در شب یکشنبهء بیست و نهم جمادی الاولی سال 433 ه . ق. وفات کرد. و بعضی گفته اند که او تا حدود 450 بزیست و پس از مرگ در قصر اشبیلیه مدفون گشت و نیز در مبدأ استیلای وی اختلاف است بعضی به سال 414 و این قول عماد کاتب است در خریده و بعضی دیگر سال 424 ه . ق. گفته اند. والله اعلم بالصواب. چون محمد قاضی بمرد پسر او المعتضد بالله ابوعمرو عباد قائم مقام پدر گشت. ابوالحسن علی بن بسام صاحب کتاب ذخیره در حق او گوید: ثم افضی الامر الی عباد سنه ثلاث و ثلاثین و تسمی اولاً بفخرالدوله ثم بالمعتضد، قطب رحی الفتنه و منتهی غایه المحنه ناهیک من رجل لم یثبت له قائم ولاحصید ولاسلم منه قریب و لا بعید جبار ابرم الامر و هو متناقض و اسد فرس الطلا و هو رابض متهوّر تتحاماه الدّهاه و جبان لاتأمنه الکماه متعسف اهتدی و منبت قطع فماابقی ثاروالناس حرب و ضبط شأنه بین قائم و قاعد حتی طالت یده و اتسع بلده و کثر عدیده و عدده و کان قد اوتی ایضاً من جمال الصوره و تمام الخلقه و فخامه الهیئه و سباطه البنان و ثقوب الذهن و حضور الخاطر و صدق الحدس مافاق علی نظرائه و نظر قبل ذلک فی الادب قبل میل الهوی به الی طلب السلطان ادنی نظر بازکی طبع حصل منه لثقوب ذهنه علی قطعه وافره علقها من غیر تعمّد لها و لا امعان النظر فی غمارها ولا اکثار فی مطالعتها و لامنافسه فی اقتناء صحایفها اعطته سجیته علی ذلک ماشاء من تحبیر الکلام و قرض قطع من الشعر ذات طلاوه فی معان امدته فیها الطبیعه و بلغ فیها الاراده و اکتتبها الادباء للبراعه جمع هذه الخلال الظاهره الی جود کف بادی السحاب بها و اخبار المعتضد فی جمیع افعاله و ضروب انحائه غریبه بدیعه. و او بزنان میلی وافر و زنان بسیار داشت، ازینجهت نسل او بسیار شد چنانکه گفته اند قریب بیست فرزند ذکور و بهمین عده اناث داشت و در این باب خود او را قطعاتی است از جمله:
شربنا و جفن اللیل یغسل کحله
بماء صباح والنسیم رقیق
معتقه کالتبر اما نجارها
فضخم و اما جسمها فدقیق.
و ابن خلکان در ترجمهء ابی بکر محمد بن عمار اندلسی قسمتی از دو قصیدهء او را در مدح معتضد مذکور که یکی رائیه و دیگر میمیه است آورده است و معتمد پسر او را در حق پدر اشعاریست و از جمله:
سمیدع یهب الاَلاف مبتدئا
و یستقل عطایاه و یعتذر
له ید کلّ جبار یقبلها
لولا نداها لقلنا انها الحجر.
و او پیوسته بر مقر سلطنت استوار بود تا به بیماری ذبحه مبتلا گشت و گویند چون مرگ خود را نزدیک دید مغنی را بخواست و مرادش آن که از نخستین بیتی که او خواند تفأل کند و اولین بیتی که مغنی خواند این بود:
نطوی اللیالی علما ان ستطوینا
فشعشعیها بماء المزن و اسقینا.
پس از این بیت تَشامّ کرد و از آن پس فقط پنج روز بزیست و گفته اند که مغنی از آن قطعه پنج بیت خوانده بود و او به روز دوشنبهء غرهء جمادی الاَخرهء سال 461 ه . ق. درگذشت و روز بعد جسد او را در شهر اشبیلیه بخاک سپردند.
پس از او پسر وی معتمد علی الله ابوالقاسم صاحب ترجمه بسلطنت رسید. ابوالحسن علی بن القطاع سعدی(1) در کتاب لمح الملح در حق معتمد مذکور آورده است که او سخی ترین و بخشنده ترین پادشاهان اندلس بود و از این رو دربار وی محطّ رجال و مجمع شعراء و قبلهء آمال و مرکز فضلاء بود چنانکه گروه بسیار از اعیان شعرا و افاضل ادباء که در حضرتش گرد آمدند در دربار هیچیک از ملوک فراهم نیامدند و ابن بسام در ذخیره آورده که: کان للمعتمدبن عباد شعر کما انشق الکمام عن الزهر لو صار مثله ممن جعل الشعر صناعه و اتخذه بضاعه لکان رائقا معجبا و نادراً مستغربا. و از اوست:
اکثرت هجرک غیر انک ربما
عطفتک احیاناً علیّ امور
فکأنما زمن التهاجر بیننا
لیل و ساعات الوصال بدور.
و معتمد عزم کرد که زنان حرم را از قرطبه به اشبیلیه فرستد و خود آنان را مشایعت کرد و از آغاز شب تا صبح با ایشان همراه بود و در بامداد آنانرا وداع گفت و بازگشت و ابیاتی بگفت، از آنجمله:
سایرتهم واللیل اغفل ثوبه
حتی تبدی للنواظر معلما
فوقفت ثم مودّعا و تسلمت
منی ید الاصباح تلک الانجما.
و این معنی در غایت لطف است و نیز در وداع ایشان گفته است:
و لما وقفنا للوداع غدیه
و قد خفقت فی ساحه القصر رایات
بکینا دماً حتی کأن عیوننا
یجری الدموع الحمر منها جراحات.
و وقتی بندیمان خویش که با وی بصبوحی بوده اند چنین نوشت و ایشان را به اغتباق خواند:
حسدالقصر فیکم الزهراء
و لعمری و عمرکم مااساء
قد طلعتم بها شموساً نهاراً
فاطلعوا عندنا بدورا مساء.
ابوبکر محمد بن عیسی بن محمد اللخمی الدانی شاعر مشهور را دربارهء معتمد مدایح نیکوست و از آن جمله قصیده ای است که در آن چهار پسر او را نیز یاد میکند و آنان الرشید عبیدالله و الراضی یزید و المأمون والمؤتمن میباشند و از جمله ابیات آن قصیده است:
یغیثک فی محل یعینک فی ردی
یروعک فی درع یروقک فی برد
جمال و اجمال و سبق و صوله
کشمس الضحی کالمزن کالبرق کالرعد
بهمته شاد العلائم زادها
بناء بابناء جحا جحه لدّ
باربعه مثل الطباع ترکبوا
لتعدیل جسم المجد والشرف العدّ.
و بنی عبّاد با آنهمه مکارم و احسان عام از زبان بدگویان برکنار نمانده اند و ابوالحسن جعفربن ابراهیم بن حاج لورقی گفته:
تعزّ عن الدّنیا و معروف اهلها
اذا عدم المعروف فی آل عبّاد
حللت بهم ضیفا ثلاثه اشهر
بغیر قری ثمّ ارتحلت بلازاد.
و در این وقت آلفونس دآراگون(2) پادشاه مسیحی اندلس را قوت و قدرتی حاصل شده بود و ملوک طوائف مسلمین با او مصالحه کرده و خراج میدادند و وی طلیطله را در روز سه شنبهء مستهل صفر سال 478 ه .ق . پس از محاصرهء شدید از تصرف قادر باللهبن ذی النون بیرون کرد و معتمدبن عباد در این هنگام بزرگترین ملوک طوائف بود و حیطهء متصرفات وی بیش از دیگران بود او نیز خراج گزار آلفونس گردید و چون آلفونس طلیطله را تسخیر کرد بطمع تصرف بلاد معتمد دیگر خراج او نپذیرفت و بدو پیام فرستاد و تهدید کرد و گفت از قلاع خویش فرود آی و دشت ترا باشد و معتمد رسول او را بزد و بقتل همراهان وی فرمان داد و این خبر به آلفونس برداشتند و او متوجه محاصرهء قرطبه بود، بطلیطله بازگشت تا آلات محاصره برگیرد و چون مشایخ اسلام و فقهاء این خبر شنیدند گرد آمدند و گفتند این شهرهای اسلامی است که ترسایان بر آنها غلبه کرده اند و پادشاهان ما بمقاتلهء یکدیگر روزگار میگذرانند و اگر حال چنین بماند مسیحیان همهء شهرهای ما بگیرند، سپس نزد قاضی عبدالله بن محمد بن ادهم رفتند و با او در این خصوص مذاکره و مشاوره کردند و هریک از ایشان چیزی گفت و به آخر رأی بر آن قرارگرفت که نامه ای به ابی یعقوب یوسف بن تاشفین پادشاه ملثمین صاحب مراکش بنویسند و ازو یاری طلبند(3) و قاضی با معتمد انجمن کرد و ماجری بازگفت و او موافقت خویش اعلام داشت و بفرمود تا او خود بدین کار قیام کند لکن قاضی نپذیرفت و معتمد اصرار ورزید. قاضی گفت خدای خیر روزی کناد! و بیرون آمد و در حال نامه ای بیوسف بن تاشفین نوشت و صورت حال بازگفت و آنرا بیکی از بندگان خویش سپرد تا بیوسف رساند و چون یوسف نامه بخواند بشتاب بشهر سبته آمد و قاضی با جماعتی به سبته رفت تا او را دیدار کند و از حال مسلمانان خبر دهد. یوسف بسپاهیان دستور داد تا از جزیرهء خضراء (شهری از اندلس) عبور کنند و خود در سبته (در سرزمین مراکش مقابل جزیرهء خضراء) اقامت گزید و بمراکش پیام فرستاد تا باقیماندهء سپاهیان بدو پیوندند و چون شمارهء آنان کامل شد بفرمود تا از جزیره بگذرند و خود از پس همه بیامد و در این هنگام عدد سپاهیان وی ده هزار بود و یوسف و معتمد با یکدیگر دیدار کردند و معتمد نیز عساکر خویش گرد آورد و مسلمانان این خبر بشنیدند و از همهء شهرها برای جهاد جمع آمدند و خبر به آلفونس رسید و او آنگاه در طلیطله بود پس با چهل هزار سوار جز سپاهیانی که بدو پیوستند بیرون آمد. و بامیر یوسف نامهء مفصل نوشت و او را تهدید کرد. یوسف جواب او بر پشت نامه بنوشت و بازگردانید. آلفونس چون جواب بخواند بترسید و گفت این مردیست سخت و شدید. پس دو لشکر در محلی به نام زلاقه(4) از شهر بطلیوس(5) بهم پیوستند و در میان آنان جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و آلفونس پس از استیصال سپاهیان خویش منهزم شد و با او جز گروهی اندک نماند و این واقعه در ماه رمضان سال 479(6) ه .ق . اتفاق افتاد. این قول بعض مورخین است و صحیح آن است که واقعهء مزبور در نیمهء رجب سال مذکور اتفاق افتاده است و آن از مشهورترین وقایع تاریخی است و در آنروز معتمد ثباتی عظیم از خود نشان داد و جراحات بسیار بروی و دست وی رسید و مسلمانان ستوران و سلاح دشمن بغنیمت بردند و امیر یوسف و معتمد بملک خویش بازگشتند و امیر یوسف سال بعد به اندلس آمد و معتمد نیز بدو پیوست و یوسف بعض قلاع مسیحیان را محاصره کرد ولی از عهدهء گشادن آنها برنیامد و از آنجا کوچ کرد و بغرناطه شد و صاحب آن ناحیه عبدالله بن بلکین بدو پیوست سپس بشهر درآمد تا او را تقدمه فرستد و امیر یوسف بدو خیانت کرده او نیز بشهر شد و عبدالله را از آنجا بیرون کرد و داخل قصر وی گشت و اموال و ذخایری بیحد و شمار یافت و سپس بمراکش بازگشت و حسن بلاد اندلس و بهجت آن و بساتین و مطاعم و سایر اصناف اموالی که در مراکش یافته نمیشد (چه مراکش از بلاد بربر و مردمش از اجلاف عرب باشند) دل او را ربوده بود و خواص امیر یوسف بلاد اندلس را در چشم وی بزرگ و او را بگرفتن اندلس اغراء و تحریض میکردند و او را بر معتمد با نقل اقوالی برمیآشفتند تا آنجا که ابویوسف بر معتمد خشم گرفت و بسوی او متوجه شد و چون به سبته رسید عساکر خویش را تعبیه کرد و سیربن ابی بکر اندلسی را بمقدمه گسیل داشت و او به اشبیلیه رسید و معتمد بدانجا بود و شهر را بشدیدترین صورتی محاصره کردند و در اینجا از شدت بأس و پایداری و نترسیدن از مرگ، معتمد آن کرد که نظیر آن شنیده نشده است و مردم شهر را فزع و ترس و بیم فراگرفته بود و بهر وسیله از شهر میگریختند حتی بشنا و افکندن خویش از کنگره های حصار و چون روز بیستم رجب سال 484 ه .ق . برآمد امیر یوسف بشهر هجوم کرد و دست غارت برد و برای هیچکس چیزی نگذاشت و مردم از خانه های خویش بیرون میشدند در حالیکه عورات خویش را با دست خویش می پوشیدند و یوسف معتمد و کسان او را بگرفت و دو فرزند معتمد در همین جنگ کشته شده بودند نام یکی از آن دو مأمون بود و از جانب پدر خویش نیابت قرطبه داشت او را نیز محصور کردند تا بگرفتند و بکشتند و دومی الرّاضی که از جانب معتمد در رنده نیابت داشت و رنده یکی از حصون منیعهء اسپانیاست، بدان قلعه نیز وارد شدند و الرّاضی را بگرفتند و بکشتند و معتمد را در مرگ این دو فرزند مرثیه های بسیار است و پس از آن در اشبیلیه بر معتمد آن رفت که سابقاً ذکر کردیم. چون معتمد را بگرفتند در ساعت او را بند کردند و با اهل بیت وی در کشتی نشانیدند. ابن خاقان در قلائدالعقیان در این باب گوید: ثم جمع هو و اهله و حملتهم جوارالمنشآت و ضمتهم کأنهم اموات بعد ما ضاق عنهم القصر و راق منهم العصر و الناس قد حشدوا بضفّتی الوادی یبکون بدموع کالغوادی فساروا والبوم یحدوهم والنوح باللوعه لایعدوهم. و ابن لبانه ابوبکر محمد بن عیسی اسماعیل دانی شاعر معروف در این وقت گفت:
تبکی السماء بدمع رائح غادی
علی البهالیل من ابناء عبّاد...
تا آنجا که گوید:
یا ضیف اقفر بیت المکرمات فخذ
فی ضمّ رحلک واجمع فضله الزاد.
و ابومحمد عبدالجبار حمدیس صقلی شاعر مشهور در این معنی گفته است:
و لمّا رحلتم بالندی فی اکُفّکم
و قلقل رضوی منکم و ثبیر
رفعت لسانی بالقیامه قد دنت
فهذی الجبال الرّاسیات تسیر.
و معتمد را در محبس اشعاری است و از جمله:
تبدّلت من ظل عزّ البنود
بذلّ الحدید و ثقل القیود
و کان حدیدی سنانا ذلیقا
و عضبا رقیقا صقیل الحدید
وقد صار ذاک و ذا ادهما
یعضّ بساقیّ عضّ الاسود.
سپس معتمد و کسان او را نزد امیر یوسف بمراکش بردند و او بفرمود تا معتمد را بشهر «اغمات» برند و بند کنند و او تا پایان حیات بزندان بود. و هم ابن خاقان گوید: و لما اجلی عن بلاده و اعری من طارفه و تلاده و حمل فی السفین و احلّ فی العدوه محل الدفین تندبه منابره و اعواده و لایدنو منه زوّاره و لاعوّاده بقی آسفاً تتصعد زفراته و تطرد اطراد المذانب عبراته لایخلو بمؤانس ولایری الاّ غریبا بدلا عن تلک المکانس و لما لم یجد سلوّا و لم یؤمل دنوّا و لم یر وجه سرّه مجلوّا تذکر منازله فشاقته و تصور بهجتها فراقته و تخیل استیحاش اوطانه و اجهاش قصره الی قطانه و اظلام جوده من اقماره و خلوّه من حرّاسه و سماره.
و ابوبکر الدانی مذکور را در حبس او قصیدهء مشهوره ای است که اولش این است:
لکلّ شی ء من الاشیاء میقات
و للمنی من منایا هنّ غایات
والدّهر فی صبغه الحرباء منغمس
الوان حالاته فیها استحالات
و نحن من لعب الشطرنج فی یده
و ربما قمرت بالبیدق الشاه
انفض یدیک من الدّنیا و ساکنها
فالارض قد اقفرت والناس قد ماتوا
و قل لعالمها الارضیّ قد کتمت
سریره العالم العلویّ اغمات.
و این قصیده شامل 50 بیت است.
و هم او را در حبس معتمد قصیده ای است که در اغمات به سال 486 ه . ق. سروده است:
تنشق ریاحین السلام فانما
افض بها مسکا علیک محتما
و قل لی مجازاً ان عدمت حقیقه
لعلّک فی نعمی و قد کنت منعما
افکّر فی عصر مضی لک مشرقاً
فیرجع ضوءالصبح عندی مظلما
و اعجب من رفق المجرّه اذ رأی
کسوفک شمساً کیف اطلع انجما
لقد عظمت فیک الرزیه اننا
وجدناک منها فی المزیه اعظما
قناه سعت للطعن حتی تقصدت
و سیف اطال الضرب حتی تثلما.
و از این قصیده است:
بکی آل عباد ولا کمحمد
و انبائه صوب الغمامه اذ همی
حبیب الی قلبی حبیب لقوله
عسی طلل یدنو بهم و لعلما
صیاحهم کنا بهم نحمدالسّری
فلما عدمناهم سرینا علی عمی
و کنا رعینا العزّ حول حماهم
فقد اجدب المرعی و قد اقفر الحمی
و قد البست ایدی اللیالی محلهم
مناسج سدّی الغیث فیها و اَلحما
قصور خلت من ساکنیها فما بها
سوی الادم تمشی حول واقعه الدّما
یجیب بها الهام الصدی ولطالما
اجاب القیان الطائر المترنما
کأن لم یکن فیها انیس و لاالتقی
بها الوفد جمعا و الخمیس عرمرما
حکیت وقد فارقت ملکک مالکا
و من ولهی احکی علیک متمما
مصاب هوی بالنیرات من العلا
و لم یبق فی ارض المکارم معلما
تضیق علی الارض حتی کأنّما
خلقت و ایّاها سواراً و معصما
بکیتک حتی لم یخلّ لی الاسی
دموعا بها ابکی علیک ولا دماً
و انی علی رسمی مقیم فان امت
ساجعل للباکین رسمی موسماً
بکاک الحیا و الرّیح شقت جیوبها
علیک و ناح الرّعد باسمک معلما
و مزّق ثوب البرق واکتسب الضحی
حدادا و قامت انجم الجوّ ماتما.
و هم از این قصیده است:
وحار ابنک الاصباح وجداً فما اهتدی
و غاض اخوک البحر غیضا فماطما
و ما حلّ بدرالتم بعدک داره
و لااظهرت شمس الظهیره مبسما
قضی الله ان حطّوک عن ظهر اشقر
اشمّ و ان امطوک اشأم ادهما
قیودک ذابت فانطلقت لقدغدت
قیودک منهم بالمکارم ارحما
عجبت لان لان الحدید و قدقسوا
لقد کان منهم بالسریره اعلما
سینجیک من نَجّی من الجُبّ یوسفاً
و یؤویک من آوی المسیح بن مریما.
و هم ابوبکر را در نوحه بروزگار ابن عبّاد قطعات و قصاید مطول است که قسمتی از آن را در کتاب نظم السلوک فی وعظ الملوک گرد کرده و گویند ابوبکر دانی روزی زیارت وی نزد او رفت و چون بازگشتن خواست معتمد بیست دینار باشقهء بغدادی بدو فرستاد و نوشت:
الیک الزّر من کفّ الاسیر
فان تقبل تکن عین الشکور
تقبّل مایکون له حیاء
وان عذرته احوال الفقیر.
ابوبکر گوید هدیهء او بازگردانیدم چه بحال او و تهی دستی وی آگاه بودم و در جواب وی نوشتم:
سقطت من الوفاء علی خبیر
فذرنی والّذی لک فی ضمیری
ترکت هواک وَ هْوَ شقیق نفسی
لئن شقت برودی عن عذور
ولاکنت الطلیق من الرّزایا
لئن اصبحت اجحف بالاسیر
جذیمه انت والزباء خانت
وما انا من یقصّر عن قصیر
اسیر ولااسیر الی اغتنام
معاذالله من سوءالمصیر
انا ادری بفضلک منک انّی
لبست الظل منه فی الحرور.
و از این قصیده است:
تصرف فی الندی خیل المعالی
فتسمح من قلیل بالکثیر
و اعجب منک انک فی ظلام
و ترفع للعفاه منار نور
رویدک سوف توسعنی سروراً
اذا عاد ارتقاؤک للسریر
و سوف تحلّنی رتب المعالی
غداه تحلّ فی تلک القصور
تزید علی ابن مروان عطاء
بها و ازید ثمّ علی جریر
تأهّب ان تعود الی طلوع
فلیس الخسف ملتزم البدور.
و بصباح روز عیدی دختران معتمد بزندان او درآمدند و آنان برای مردم اغمات نخ می رشتند و مُزد میگرفتند و یکی از ایشان در سرای صاحب شرطه که بروزگار سلطنت معتمد خدمت معتمد میکرد با نخ ریسی مشغول بود. معتمد چون دختران را که با جامه های کهنه و فرسوده بدید از دیدار آنان سخت اندوهگین شد و این ابیات بگفت:
فیما مضی کنت بالاعیاد مسروراً
فساءک العید فی اغمات مأسورا
تری بناتک فی الاطمار جائعه
یغزلن للناس لایملکن قطمیرا
برزن نحوک للتسلیم خاشعه
ابصارهنّ حسیرات مکاسیرا
یطأن فی الطّین والاقدام حافیه
کأنها لم تطأ مسکا و کافوراً
لاجدّ الا و یشکو الجدب ظاهره
و لیس الا مع الانفاس ممطورا
قدکان دهرک ان تأمره ممتثلا
فردّک الدّهر منهیّا و مأمورا
من بات بعدک فی ملک یسرّ به
فانما بات بالاحلام مغرورا.
و وقتی پسر وی ابوهاشم بر او درآمد و بند، ساق های معتمد را سخت درهم میفشرد و او طاقت گام زدن نداشت بگریست و گفت:
قیدی اما تعلمنی مسلما
ابیت ان تشفق او ترحما
دمی شراب لک و اللحم قد
اکلته لاتهشم الاعظما
یبصرنی فیک ابوهاشم
فینشنی والقلب قد هشما
ارحم طفیلا طائشا لبه
لم یخش ان یأتیک مسترحما
وارحم اخیات له مثله
جرعتهن السمّ والعلقما
منهنّ من یفهم شیئا فقد
خفنا علیه للبکاء العمی
والغیر لایفهم شیئا فما
یفتح الا لرضاع فما.
و اشعار معتمد و هم اشعار شعراء در حق او بسیار است. ولادت او در ماه ربیع الاول سال 431 ه . ق. در شهر باجه از بلاد اندلس بود و او پس از وفات پدر به تاریخ مذکور بپادشاهی رسید و در حبس اغمات به یازدهم شوال (و بروایتی ذی الحجه) سال 488 ه . ق. وفات کرد رحمه الله تعالی. و غریب آن است که در نماز بر جنازهء او الصلوه علی الغریب منادی کردند و گروهی از شعراء که او را مدائح گفته بوده اند و از او عطایا ستده بودند بر قبرش جمع آمدند و قصائد مطول در رثای او بگفتند و بر قبرش بخواندند و بر او بگریستند از آن جمله بود ابوبحر عبدالصمد شاعر مخصوص وی که مرثیهء طویلی بگفت که اولش این است:
ملک الملوک اسامع فأنادی
ام قدعدتک عن السّماع عوادی
لما نقلت عن القصور و لم تکن
فیها کما قد کنت فی الاعیاد
اقبلت فی هذا الثری لک خاضعاً
و جعلت قبرک موضع الانشاد.
و چون از انشاد قصیده فارغ شد زمین ببوسید و تن و روی بخاک مالید و حاضران بگریستند. و ابوبکر دانی حفید معتمد را بدید و او پسری نیکوروی بود و زرگری پیشه کرده بود و بروزگار دولت ابن عباد فخرالدوله لقب داشت و آن از القاب سلطنت است ابوبکر بدو نگریست و وی با دم بانگشت می دمید پس قصیده ای بسرود از آن جمله:
شکاتنا فیک یا فخرالعلا عظمت
والرّزء یعظم فی من قدره عظما
طوقت من نائبات الدهر مخنقه
ضاقت علیه و کم طوقتنا النسما
و عاد طوقک فی دکان قارعه
من بعد ماکنت فی قصر حکی اوما
صرفت فی آله الصواغ انمله
لم تدر الا الندی و السیف والقلما
ید عهدتک للتقبیل تبسطها
فتستقل الثریّا ان تکون فما
یا صائغاً کانت العلیا تصاغ له
حلیا و کان علیه الحلی منتظما
للنفخ فی الصور هول ماحکاه سوی
انی رأیتک فیه تنفخ الفحما
وددت اذ نظرت عینی علیک به
لو انّ عینی تشکو قبل ذاک عمی
ماحطّک الدّهر لما حط من شرف
و لا تحیف من اخلاقک الکرما
لح فی العلا کوکبا ان لم تلح قمرا
و قم بها ربوه ان لم تقم علما
والله لو انصفتک الشهب لانکسفت
و لو وفی لک دمع العین لانسجما
ابکی حدیثک حتی الدهر حین غدا
یحکیک رهطا و الفاظا و مبتسما.
لورقی بضم لام و سکون واو و راء و پس از آن قاف منسوب به لورقه (7) است و آن شهریست به اندلس و نام این شاعر در خریده آمده است. (نقل باختصار از ابن خلکان ج 2 صص 132 - 141).
(1) - رجوع به ابن خلکان جزء اول ص 368 شود.
(2) - Alphonse Vl,fils de Ferdinand Ier (1065 - 1109).
(3) - رجوع به ابن خلکان حرف یاء شود.
(4) - Zelaqa.
(5) - Badajoz. (6) - مطابق 1087 م.
(7) - Lorca.