ابوالقاسم
[اَ بُلْ سِ] (اِخ) (میر...) فندرسکی(1). از حکماء و عرفای عصر شاه عباس کبیر صفوی است و کنیت او نام اوست و جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود و با وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و مؤانس فقراء و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت صاحبان جاه و جلال احتراز میفرمود و بیشتر لباس فرومایه و پشمینه می پوشید و همه گونه مردم با وی معاشرت و مصاحبت داشتند و این معنی بسمع شاه عباس صفوی رسید و در اثناء صحبت روزی شاه به میر گفت شنیده ام بعض طلبهء علوم در سلک اوباش حاضر و بمزخرفات ایشان ناظر میشوند، میر مقصود شاه را دریافته و گفت من همه روزه در کنار معرکه ها حاضرم و کسی از طلاب را در آنجا نمی بینم و شاه شرمسار شده دم درکشید. میر مدتی بسفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی روزگار میگذرانید و در هر شهر همین که او را می شناختند راه بلد دیگر میگرفت. گویند وقتی بدو گفتند چرا بزیارت خانه نشوی گفت در آنجا باید به دست خویش گوسفند کشتن و مرا دشوار است که جانداری را بیجان کنم. حسین بن جمال الدین معروف بمحقق خونساری از شاگردان اوست و میرفندرسکی از کتاب جوک که نظام الدین پانی پاتی بفارسی ترجمه کرده، انتخابی دارد و بر آن اضافاتی و نسخه ای از آن بشمارهء 640 فهرست خطی ج 2 در کتابخانهء مجلس شورای ملی موجود است. و قصیدهء ذیل ازوست:
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه، هم بی همه مجموع و هم یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانی بتن (؟)
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور بخود افتاد کارش بیشک از موتاستی
این گهر در رمز، دانایان پیشین سفته اند
پی برد در رمزها هرکس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیداکن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرون است از ذاتش نیاید سودمند
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردار زیبا دلکش و زیباستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آنجهان و بیجهان و باجهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی (؟)
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به پی بندی رسی بند دگر برجاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده یْ عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس ها را بعد ما حشر است و نشر
هرعمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جز او در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم باجا و هم بیجا بود
گفت دانا نفس نی بیجا و نی باجاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه بشرط شی ء باشد نه بشرط لاستی
این سخن ها گفت دانا و کسی از وهم خویش
درنیابد این سخنها کاین سخن معماستی
هریکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ای
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین(2) آرم در استشهاد این
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
«هرکسی چیزی همی گوید به تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی»
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی.(3)
و ملا محمد خلخالی را بر این قصیده شرحی است.
و نیز او راست:
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هر دم از سرای این جهان این رفت و آن آمد.
و هم از اوست:
کافر شده ام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندهء عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق.
(1) - فِنْدِرِسْک، قریه ای است از اعمال استراباد.
(2) - مراد، حکیم ابومعین حمیدالدین ناصربن خسرو قبادیانی علوی (رجوع به کلمهء عَلَوی در این لغت نامه شود) حجت خراسان است.
(3) - «ستی» در قوافی این قصیده برخلاف قیاس است، لیکن از مردی حکیم که فن شاعری ندارد معفو است.
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه، هم بی همه مجموع و هم یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانی بتن (؟)
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور بخود افتاد کارش بیشک از موتاستی
این گهر در رمز، دانایان پیشین سفته اند
پی برد در رمزها هرکس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیداکن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرون است از ذاتش نیاید سودمند
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردار زیبا دلکش و زیباستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آنجهان و بیجهان و باجهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی (؟)
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به پی بندی رسی بند دگر برجاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده یْ عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس ها را بعد ما حشر است و نشر
هرعمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جز او در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم باجا و هم بیجا بود
گفت دانا نفس نی بیجا و نی باجاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه بشرط شی ء باشد نه بشرط لاستی
این سخن ها گفت دانا و کسی از وهم خویش
درنیابد این سخنها کاین سخن معماستی
هریکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ای
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین(2) آرم در استشهاد این
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
«هرکسی چیزی همی گوید به تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی»
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی.(3)
و ملا محمد خلخالی را بر این قصیده شرحی است.
و نیز او راست:
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هر دم از سرای این جهان این رفت و آن آمد.
و هم از اوست:
کافر شده ام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندهء عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق.
(1) - فِنْدِرِسْک، قریه ای است از اعمال استراباد.
(2) - مراد، حکیم ابومعین حمیدالدین ناصربن خسرو قبادیانی علوی (رجوع به کلمهء عَلَوی در این لغت نامه شود) حجت خراسان است.
(3) - «ستی» در قوافی این قصیده برخلاف قیاس است، لیکن از مردی حکیم که فن شاعری ندارد معفو است.