ترکیب
[تَ] (ع مص) چیزی اندر چیزی اندر جای نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی در جایی نشاندن. (زوزنی). چیزی اندر چیزی نشاندن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بر هم نشاندن. (منتهی الارب). قرار دادن بعض چیز را بر بعضی دیگر. (اقرب الموارد) (از المنجد). برهم نشاندن چیزی را بر بعضی و منضم کردن آن چیز را بسوی غیر آن. (ناظم الاطباء). پیوستگی و برنشاندن چیزی در چیزی و با لفظ گرفتن و دادن و کردن و مستعمل. (آنندراج): رکبه ترکیباً؛ یقام رکب الفص فی الخاتم و النصل فی السهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، ترکیبات. || ترکیب در لغت بمعنی جمع است و در عرف تألیف بود، و آن قرار دادن اشیاء متعدد است، بدانسان که بتوان نام واحدی را بر آن اطلاق کرد و در مفهوم ترکیب نسبت بخاطر تقدیم و تأخیر و مناسبت اجزا معتبر نیست و چنانکه در مفهوم ترتیب حفظ مرتبه از لحاظ تقدیم و تأخیر لازم است و نیز در تألیف باید که بین اجزاء مناسبت بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مرکب شود. || (اِ مص) آمیزش و آمیختگی و اختلاط و امتزاج. (ناظم الاطباء) :
عقل در ترکیب مردم بافرینش حاکم است
گرنه عقلستی ترا نه چون و نه ایراستی.
ناصرخسرو.
از آغاز چون بود ترکیب عالم
چه چیز است بیرون از این چرخ گردان.
ناصرخسرو.
اگر سازنده ایشانند مر ترکیب انسان را
چرا هر چار را با هم عدوی کینه ور دارد.
ناصرخسرو.
همه ترکیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید.مسعودسعد.
نه روح را پس ترکیب صورت است نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیاء.
خاقانی.
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه.خاقانی.
گر نبات از دست راد او نما یابد همی
ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد.
خاقانی.
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک.نظامی
پیشروان پرده برانداختند
پردهء ترکیب درانداختند.نظامی.
-ترکیب پذیر؛ که قابلیت آمیختن با دیگری را داشته باشد. اختلاط یافتنی. ممزوج شدنی :
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور.
ناصرخسرو.
- ترکیب پذیرفتن؛ مرکب شدن. اختلاط یافتن. ممزوج شدن. بهم آمیختن دو یا چند چیز.
- || جای گرفتن چیزی بر چیزی : چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه).
- ترکیب دادن؛ بهم آمیختن. پیوستن دو یا چند چیز بیکدیگر :
چو از دوران این نیلی دوائر
زمانه داد ترکیب عناصر...
اگر نه برج ثور و شاخ انگور
دو موجودند از یک مایه صادر
چرا پس خوشهء انگور و پروین
یکی صورت پذیرفت از مصور.
انوری (از آنندراج).
- ترکیب دهنده؛ که بهم ترکیب کند. که چند چیز را با هم آمیزد :
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور.
ناصرخسرو.
- ترکیب کردن؛ ترکیب دادن. بهم پیوستن و آمیختن چیزها :
روی و ریش و گردنش گفتی برای خنده را
در بیابان زافه ای ترکیب کردی با کشف.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
- || چیزی را بچیزی یا بجایی اندر نشاندن :
ترکیب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشیار کرد.سعدی.
- || در اصطلاح نحویان، معلوم کردن حال یک یک کلمات عبارتی که فعل است یا فاعل یا مفعول. مبتدا یا خبر. مضاف یا مضاف الیه و غیرها. چنانکه در عبارت «ضرب زید عمرواً فی یوم الجمعه» ضرب، مفرد غایب مذکر از ثلاثی مجرد. زید، فاعل. عمرواً، مفعول. فی، حرف جر. یوم اسم مضاف. ال، حرف تعریف. جمعه، مضاف الیه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترکیب گرفتن؛ شکل گرفتن :
بگو جام را لاله بیجا گرفت
که هر سبزه ترکیب مینا گرفت.
ملاطغرا (از آنندراج).
- ترکیب نسبت؛ رجوع به نسبت و التفهیم بیرونی ص 20 شود.
- ترکیبی؛ منسوب به ترکیب. (ناظم الاطباء).
- || مصنوعی و عملی. (ناظم الاطباء).
|| اسب را بر نصف غنیمت عاریت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعاریت دادن اسب برای جنگ که نصف غنیمت از آن وی باشد. (از اقرب الموارد). || سوار گردانیدن. (از المنجد). || برکندن و بردن مرد فسیل نخل را تا در جای دیگر آنرا غرس کند. (از اقرب الموارد). || به اصطلاح کیمیا دو ماده و یا زیادتر را که از حیث صورت و طبیعت مختلف باشند با هم آمیختن تا مادهء دیگری تولید گردد که از هیچ جهت با مواد اصلی مشابهتی نداشته باشد مانند جوهر گوگرد و برادهء آهن که چون این دو را مخلوط کرده ترکیب نمایند جسم دیگری تولید گردد که زاج سبز گویند و از حیث صورت و طبیعت مشابهتی با دو ماده اصلی ندارد. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح نحویان جمع کردن کلمه است چنانکه بین آنها اسنادی بود. رجوع به مرکب شود. || لغت. ساختن یک کلمه از اجزاء دو یا چند کلمهء دیگر. از دو کلمه یا بیشتر جزئی گرفتن و یک لغت ساختن. و رجوع به نشوء اللغه ص159 شود. || نزد صرفیان جمع کردن یک حرف یا حروفی است چنانکه کلمه بر آن اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) ماده. ریشهء لغت. اب انستاس گوید: هر کلمهء دو حرفی را که دارای یک هجاء (سیلاب) بود و افادهء معنی کند، ماده یا ترکیب، یا اصل یا ترجمه نام دهند و همچنین است اگر هجاء کلمه از یکی تجاوز کند. (از نشوءاللغه ص 3). || نهاد. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء) :
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند
چو حرص و زهر به ترکیب مور و مار اندر.
ادیب صابر.
|| هیئت و شکل و صورت. (ناظم الاطباء). هیکل و اندام : و مردمان [ به خراسان ] با ترکیب قوی و تندرست. (حدود العالم). زن کنیزکان داشت... یکی... قوی ترکیب. (کلیله و دمنه). گمان می برم که قوت و ترکیب صاحب آن فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه).
شمایلی که در اوصاف حسن و ترکیبش
مجال نطق نباشد زبان گویا را.سعدی.
-خوش ترکیب؛ خوش شکل. (ناظم الاطباء). خوش اندام. که هیکلی زیبا داشته باشد.
- بدترکیب؛ بدشکل. (ناظم الاطباء). زشت هیکل. که اندامی ناموزون داشته باشد.
عقل در ترکیب مردم بافرینش حاکم است
گرنه عقلستی ترا نه چون و نه ایراستی.
ناصرخسرو.
از آغاز چون بود ترکیب عالم
چه چیز است بیرون از این چرخ گردان.
ناصرخسرو.
اگر سازنده ایشانند مر ترکیب انسان را
چرا هر چار را با هم عدوی کینه ور دارد.
ناصرخسرو.
همه ترکیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید.مسعودسعد.
نه روح را پس ترکیب صورت است نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیاء.
خاقانی.
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه.خاقانی.
گر نبات از دست راد او نما یابد همی
ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد.
خاقانی.
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک.نظامی
پیشروان پرده برانداختند
پردهء ترکیب درانداختند.نظامی.
-ترکیب پذیر؛ که قابلیت آمیختن با دیگری را داشته باشد. اختلاط یافتنی. ممزوج شدنی :
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور.
ناصرخسرو.
- ترکیب پذیرفتن؛ مرکب شدن. اختلاط یافتن. ممزوج شدن. بهم آمیختن دو یا چند چیز.
- || جای گرفتن چیزی بر چیزی : چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه).
- ترکیب دادن؛ بهم آمیختن. پیوستن دو یا چند چیز بیکدیگر :
چو از دوران این نیلی دوائر
زمانه داد ترکیب عناصر...
اگر نه برج ثور و شاخ انگور
دو موجودند از یک مایه صادر
چرا پس خوشهء انگور و پروین
یکی صورت پذیرفت از مصور.
انوری (از آنندراج).
- ترکیب دهنده؛ که بهم ترکیب کند. که چند چیز را با هم آمیزد :
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور.
ناصرخسرو.
- ترکیب کردن؛ ترکیب دادن. بهم پیوستن و آمیختن چیزها :
روی و ریش و گردنش گفتی برای خنده را
در بیابان زافه ای ترکیب کردی با کشف.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
- || چیزی را بچیزی یا بجایی اندر نشاندن :
ترکیب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشیار کرد.سعدی.
- || در اصطلاح نحویان، معلوم کردن حال یک یک کلمات عبارتی که فعل است یا فاعل یا مفعول. مبتدا یا خبر. مضاف یا مضاف الیه و غیرها. چنانکه در عبارت «ضرب زید عمرواً فی یوم الجمعه» ضرب، مفرد غایب مذکر از ثلاثی مجرد. زید، فاعل. عمرواً، مفعول. فی، حرف جر. یوم اسم مضاف. ال، حرف تعریف. جمعه، مضاف الیه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترکیب گرفتن؛ شکل گرفتن :
بگو جام را لاله بیجا گرفت
که هر سبزه ترکیب مینا گرفت.
ملاطغرا (از آنندراج).
- ترکیب نسبت؛ رجوع به نسبت و التفهیم بیرونی ص 20 شود.
- ترکیبی؛ منسوب به ترکیب. (ناظم الاطباء).
- || مصنوعی و عملی. (ناظم الاطباء).
|| اسب را بر نصف غنیمت عاریت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعاریت دادن اسب برای جنگ که نصف غنیمت از آن وی باشد. (از اقرب الموارد). || سوار گردانیدن. (از المنجد). || برکندن و بردن مرد فسیل نخل را تا در جای دیگر آنرا غرس کند. (از اقرب الموارد). || به اصطلاح کیمیا دو ماده و یا زیادتر را که از حیث صورت و طبیعت مختلف باشند با هم آمیختن تا مادهء دیگری تولید گردد که از هیچ جهت با مواد اصلی مشابهتی نداشته باشد مانند جوهر گوگرد و برادهء آهن که چون این دو را مخلوط کرده ترکیب نمایند جسم دیگری تولید گردد که زاج سبز گویند و از حیث صورت و طبیعت مشابهتی با دو ماده اصلی ندارد. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح نحویان جمع کردن کلمه است چنانکه بین آنها اسنادی بود. رجوع به مرکب شود. || لغت. ساختن یک کلمه از اجزاء دو یا چند کلمهء دیگر. از دو کلمه یا بیشتر جزئی گرفتن و یک لغت ساختن. و رجوع به نشوء اللغه ص159 شود. || نزد صرفیان جمع کردن یک حرف یا حروفی است چنانکه کلمه بر آن اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) ماده. ریشهء لغت. اب انستاس گوید: هر کلمهء دو حرفی را که دارای یک هجاء (سیلاب) بود و افادهء معنی کند، ماده یا ترکیب، یا اصل یا ترجمه نام دهند و همچنین است اگر هجاء کلمه از یکی تجاوز کند. (از نشوءاللغه ص 3). || نهاد. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء) :
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند
چو حرص و زهر به ترکیب مور و مار اندر.
ادیب صابر.
|| هیئت و شکل و صورت. (ناظم الاطباء). هیکل و اندام : و مردمان [ به خراسان ] با ترکیب قوی و تندرست. (حدود العالم). زن کنیزکان داشت... یکی... قوی ترکیب. (کلیله و دمنه). گمان می برم که قوت و ترکیب صاحب آن فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه).
شمایلی که در اوصاف حسن و ترکیبش
مجال نطق نباشد زبان گویا را.سعدی.
-خوش ترکیب؛ خوش شکل. (ناظم الاطباء). خوش اندام. که هیکلی زیبا داشته باشد.
- بدترکیب؛ بدشکل. (ناظم الاطباء). زشت هیکل. که اندامی ناموزون داشته باشد.