تحلج
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) جنبیدن ابر و درخشیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خلیدن چیزی در دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در دل شک کردن. تخلج. (از اقرب الموارد). حدیث: لایتحلجن فی صدرک طعام ضارعت فیه النصرانیه؛ ای لایدخلن فی قلبک منه شی ء فانه نظیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دع ما تحلج فی صدرک؛ ترک کن آنچه در دل تو خلید و شک کردی در آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).